۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

معجزه‌ی شهر - ابوالقاسم حالت

آن شنیدم كه یكی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به كف آورد زر و سیمی و رو كرد به تهران، خوش و خندان و غزل‌خوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و كرد به هر كوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خیابان و دكانی.
در خیابان به بنایی كه بسی مرتفع و عالی و زیبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از دیدن آن خرّم و خرسند و بزد یك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یك مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه‌ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یك باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی كه همان طور بدان صحنه‌ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یك خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردك بیچاره به یك باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره‌اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت كهما در توی ده این همه افسانه‌ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون‌كاری و جادو كه در این شهر نمایند و بدین‌سان به سهولت سر یك ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس كزین پیش، نبودم من درویش، از این كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سیه چرده‌ی خود نیز به همراه درین جا، كه شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه‌ی ده بگذارند، كه در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی كه درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی»!!


با سپاس از مسعود مصطفایی‌فر

اندر ستایش آفریدگار یکتا - ابوالقاسم حالت

دوستان، آمده‌ام باز، كه این دفتر ممتاز، كنم باز و شوم قافیه‌پرداز و سخن را كنم آغاز به تسبیح خداوند تبارك و تعالی كه غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و كریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی كه بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شكم داده و نان داده، زآفات امان داده، كمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،‌كه از شكر عطا و كرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تكبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بكوشیم كه تا از دل و جان شكر بگوییم عنایات خداوند مبین را.
آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یكتا و بهین داور دادار، كزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه كهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار.
خدایی كه خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نكوكار، خدایی كه عطا كرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر كار و به هر حال بود قبله‌ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه‌ی احوال از او سایه‌ی اقبال به فرق سر آن قوم كه پویند ره خیر و نكوكاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و كرم و صدق و یقین را.
آرزومندم و خواهنده كه بخشنده به هر بنده شكیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار كه با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمكین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حكیمانه در این دارجهان عمر سرآریم كه از كرده‌ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شكر گزاریم كه ما را به ره صدق و صفا و كرم و عدل چنان كرده هدایت از سر لطف و عنایت كه زما خلق ندارند شكایت. به ازین نیست حكایت، به از این چیست درایت، كه ز حسن عمل ما به نهایت، همه كس راست رضایت، چه خداوند و چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی‌دغدغه‌ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند كند قسمت ما نعمت فردوس برین را.

ابوالقاسم حالت

با سپاس از مسعود مصطفایی‌فر

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

گرگ درون - فریدون مشیری


گفت دانایى کــــه گرگى خیره سر
هسـت پنهــان در نهــاد هـر بشر

لاجــرم جـارى‌اسـت پیـکـارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چــاره‌ی این گـرگ نیست
صـاحب اندیشـه دانـد چـاره چیست

اى بسـا انســان رنجــور و پریش
سـخـت پیچیـده گلــوى گـرگ خویش

اى بســا زورآفریــن مـردِ دلیـر
مانـده در چنگـال گـرگ خود اسیر

هرکـه گـرگش را دراندازد به خاک
رفتــه‌رفتــه مى‌شـود انسـان پاک

هـرکـه بــا گـرگش مـدارا مى‌کند
خـلـق‌و‌خـوى گــــرگ پیـدا مى‌کند

هرکـه از گرگش خـورد دائـم شکست
گرچـه انسان مى‌نمـایـد ،گرگ هست

در جوانـى جـان گــرگـت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیـرى گـرکـه باشى همچو شیر
نـاتـوانـى در مصـاف گـــرگ پیر

اینکـه مـردم یکـدگـر را مى‌درند
گـرگـهـاشـان رهنـمـا و رهبـرند

اینکه انسـان هست این‌سان دردمند
گـرگـهــا فـرمـان‌روایـى مى‌کنند

این ستمکـاران کـه با هم همرهند
گـرگـهـاشـان آشـنـایـــان همند

گـرگـهـا همـراه و انسانها غریب
با کـه بایـد گـفت این حال عجیب


با سپاس از مینو



۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

آدمی می شناسم از دوزخ - محمد رضا عالی پیام (هالو)


آدمــی مــی‌شـناسـم از دوزخ
خــوف و تشویش دارد و من نه

بس‌کـه مــی‌ترسد از عذاب خدا
هــول آتـــیش دارد و من نه

دائمــا ذکـر گویـد و تسبیح
در کــف خـویش دارد و من نه

قلبـــی آکنده از خدا و سری
باطـــن اندیش دارد و من نه

بس عجول است در رکوع و سجود
گوئـی او جـیش دارد و من نه

تا رسـد زآسمان به او الهام
دوســه‌تـا دیش دارد و من نه

گوئیـا بـا خـدا بـود فامیل
او که این کیش دارد و من نه

بهـر مامــوریت ز بیت المال
هـی سفــر پیش دارد و من نه

بـر نگشتــه ز انگلیس هنـوز
ســـفــر کـیش دارد و من نه

بهــــر حج تمتــــع و عمره
کـــوپن و فیش دارد و من نه

زندگی تختـــه‌نـرد اگر باشد
او دوتــا شیش دارد و من نه

پانــزده تا مغازه یک پاساژ
تــــوی تجریش دارد و من نه

در دزاشیب بـــاغ و در قلهک
خانـه از خویش دارد و من نه

پانزده تـا عیال صیغه و عقد
بی‌ کــم و بیش دارد و من نه

گرچه با گرگهـــا بود دمخور
ظاهـــــر میش دارد و من نه

دانی او این همـه چرا دارد؟
چون که او ریش دارد و من نه

میکروفن را بگیـر از "هالو"
سـخنــش نیــش دارد و من نه

محمد‌رضا عالی‌پیام (هالو)

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

یادت هست؟ - ژاله ابیض










همنــــوای مــن و ای مونس تنهــایی من

در کدامیـــن شب یلــدا ز سفــر می آیی


منتظـر، بی‌خبـر و خستــه بـه دالان سکوت

همه امیــد مــن آن اسـت کـه در بگشایی



خاطـرت هسـت پریــدوش و پسیـن خاطـره‌ها

روزگـــــاری کــه ترا بحــر تمنا بودم


می نوشتـی که بیـا، ای همه آیینه ی مهر

چه اسـف می‌خورم از عمر، که تنهــا بودم



می نوشتـی کـه تـو آن مرد سواری که شبی

در دل غــار مـــرا از قفس قصــه ربـود


بعد از آن در قفس سینـه بـه مهمانی برد

من شـدم کعبه و نامم همـه‌جا ذکر تو بود



چه شد آن عشق که با من به تماشا می رفت

چشــم گلجـوی تـو در باغ تمنـــای وصال


چـه شـد آن مهـر که ارزانــی فردا میشد

تا بشــوید همـه غمهـای دلـم را ز خیال



چه شد آن خانه که می ساختی از یاس سپید

تا عــروس دمـن و دشـت شـقــــایق باشم


چه شـد آن زمـزمـه‌ی گوش‌نــــواز همه شب

که تـرا هم‌سـفر روز و دقایــــــق باشم



هم نوای من و ای خاطــــره‌ها برده زیاد

لمس تاریخـی خورشیـد و زمیـن یادت هست؟


نرمی شاپرک و بو سه‌ی شبنـــــم به نسیم

آنچه در باور من مانـد همین بوده و هست



بردی از خاطــرم و رفته‌ای از شهـر امید

دستــم این فاصله را بین دو تب می جوید


مـرغ شبگیــرقفس مانده‌ی خونیـــن پرواز

عطـر پیــراهنت از بالش شــب مــی جوید



هـم‌نــوای مــن وای مــونس تنهایــی من

در کـدامیــن شب یلدا ز سفــــر می آیی


منتظـر، بی‌خبـر و خستـه بـه دالان سکـوت

همه امیـد مـن آنست که در بگشــــــایی



ژاله ابیض