۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

تا خرند اين قوم، رندان خرسواری می‌كنند - ملک الشعرای بهار

محرم و ما ایرانی ها


در محــرّم، اهـل ری خود را دگرگون می‌كنند
از زميـن آه و فغـان را زيب گردون می‌كنند

گاه عريان گشته با زنجير مي‌كوبنـد به پشت
گه كفن پوشيـــده،‌ فرق خويش پرخون می‌كنند

گه به ياد تشنــــــــــه‌كامان زمين كربلا
جويبــار ديــده را از گريه جيحون می‌كنند

وز دروغ كهنــــــه‌ی « يا لیتنا كنّا معك»
شاه دين را كـوك و زينب را جگرخون می‌كنند

خادم شمـر كنــــونی گشتـه، وانگه ناله‌ها
با دو صـد لعنت ز دسـت شـمر ملعون می‌كنند

بر “يزيد” زنده ميگويند هــر دم، صد مجيز
پس شماتت بـر يـزيـد مـــرده‌ی دون می‌كنند

پيش ايشان صـــــد عبيدالله سر پا، وين گروه
نالـــــــه از دست “عبيدالله مدفون” می‌كنند

حق گــواه است، ار محمّـد زنده گردد ورعلی
هـر دو را تسليـــم نوّاب همايــون می‌كنند

آيد از دروازه‌ی شمــــران اگر روزی حسين،
شامش از دروازه‌ی دولاب بيــــــرون می‌كنند

حضـرت عبـاس اگـر آيد پـی يـك جـرعـه آب،
مشــــك او را در دم دروازه وارون می‌كنند

گــر علــی‌اصغر بيــايــد بـر در دكانشان
در دو پول آن طفل را يك پول مغبون می‌كنند

ور علي اكبـر بخواهد ياری از اين كوفيان،
روز پنهان گشتـه، شب بر وی شبيخون می‌كنند

لیک اگر زین ناکسان خانـم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشـد، دعـوت ز خاتون می‌کنند

گر يزيد مقتدر پـــــا بر سـر ايشان نهد،
خاك پايش را بـــه آب ديـده معجون می‌كنند

سندی شاهـک بـــــــر زهادشان پیغمبر است
هی نشستـه لعن بــر هارون و مامون می‌کنند

خود اسيراننـد در بنــــــد جفای ظالمان،
بر اسيـران عـرب اين نوحه ها چون می‌كنند؟

تا خرنـد اين قـوم، رندان خرسواری می‌كنند
وين خـران در زير ايشان آه و زاری می‌كنند

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند - فروغ فرخزاد














بر روی ما نگـاه خـدا خنـده میـــــــزند
هر چند ره به ساحــــــــل لطفش نبرده‌ایم

زیرا چو زاهـــــــدان سیه‌كـــار خرقه‌پوش
پنهـان ز دیدگــــان خـدا مـی نخـورده‌ایم


پیشانی ار ز داغ گنـــاهی سیـــــــه شود
بهتــر ز داغ مهـــر نمـــــاز از سر ریا

نام خــدا نبـــــردن از آن به كه زیر لب
بهـــــــر فریب خلــق بگویی خــدا خــدا


ما را چه غـــــم كه شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست بــــــــه شادی، در بهشت

او میگشاید ... او كه به لطف و صفای خویش
گویی كه خاك طینت مـــــا را ز غــم سرشت


طوفان طعنـــــه خنــــده مـــا زلب نشست
كوهیـم و در میانـــــه دریـــا نشسته‌ایم

چون سینه جای گوهـــــر یكتـــای راستیست
زین رو به موج حادثـــــه تنهـا نشسته‌ایم


ماییم ... ما كه طعنـــــه زاهد شنیده‌ایم
ماییم ... ما كه جامـــــهٔ تقوا دریده‌ایم

زیرا درون جامـــــــــه به جز پیكر فریب
زیــن راهیــــــــان راه حقیقت ندیده‌ایم


آن آتشی كه در دل مــــــا شعلـــه میكشد
گر در میان دامــــــن شیخ اوفتــاده بود

دیگر به ما كـــــه سوخته‌ایم از شرار عشق
نام گناهكــــاره رســــــــوا نداده بود


بگذار تا به طعنـــــــــه بگویند مردمان
در گوش هم حكایت عشـــــــــــق مدام‚ ما

"هرگز نمیرد آنكـه دلش زنـــده شد به عشق
ثبت است در جریــــدهٔ عالـــــم دوام ما"


فروغ فرخزاد

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

من گرفتم تو نگیر - ایرج میرزا

زن گرفتــم شدم ای دوست بـه دام زن اسير … من گرفتم تو نگير
چه اسيـری كه ز دنيـا شده‌ام يكســره سير … من گرفتم تو نگير
بـود يك وقت مـرا بـا رفقـا گـردش و سير … ياد آن روز بخير
زن مـرا كـرده ميـان قفس خانـــــه اسير … من گرفتم تو نگير
يـاد آن روز كه آزاد ز غمهــــــا بـودم … تک و تنها بودم
زن و فرزنـد ببسـتند مــرا بـا زنجيـــر … من گرفتم تو نگير
بـودم آن روز مـن از طايفـه‌ی دّرد كشــان … بودم از جمع خوشان
خوشی از دسـت برون رفت و شـدم لات و فقير … من گرفتم تو نگير
ای مجــرد كـه بـود خوابگهت بستــر گـرم … بستر راحت و نرم
زن مگيــر؛ ار نه شـود خوابگهت لای حصيـر … من گرفتم تو نگير
بنــده زن دارم و محكـــوم بـه حبس‌ابـدم … مستحق لگدم
چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير … من گرفتم تو نگير
من از آن روز كـه شوهـر شده‌ام خـر شده‌ام … خر همسر شده‌ام
می‌دهـد يونجـه بـه مـن جـای پنيـــــــر … من گرفتم تو نگير

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سایه‌ی اعدام - هوشنگ ابتهاج

عزیزم دخترم !
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست :
دروغ و دشمنی فرمان‌روایی می‌کند آنجا
طلا، این کیمیای خون انسان‌ها
خدایی می‌کند آنجا
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگِ آزار سیاهان دامن‌آلوده‌ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیهوده‌ست
در آنجا رهزنی، آدم‌کشی، خون‌ریزی آزاد است
و دست و پای آزادی‌ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام‌شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرودِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می‌رفتند
امیدی آشنا می‌زد چو گل در چشم‌شان لبخند
به شوق زندگی آواز می‌خواندند
و تا پایان به راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز !
تو در من زنده‌ای، من در تو، ما هرگز نمی‌میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می‌گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کاردنیا رو به آبادی‌ست
و هرلاله که از خون شهیدان می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست

هوشنگ ابتهاج - ه. ا. سایه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم - حافظ، با تار و نوای استاد لطفی




در خرابــــات مغــان نـور خـدا می‌بينم
اين عجـب بين کـه چه نوری ز کجا می‌بينم

جلـوه بـر مـن مفروش ای ملک‌الحاج که تو
خـانـه می‌بينی و مـن خـانـه خدا می‌بينم

خواهــم از زلف بتـان نافـه‌گشايی کـردن
فکــر دور اسـت همـانـا کـه خطا می‌بينم

سـوز دل اشـک روان آه سـحـر نـالـهٔ شـب
ايـن هـمـه از نـظـر لطـف شـمـا می‌بينم

هـر دم از روی تـو نقشی زنـدم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديـده‌سـت ز مشـک ختـن و نـافـهٔ چين
آن‌چـه مـن هر سـحر از بـاد صبـا می‌بينم

دوسـتـان عيـب نظـــربـازی حافـظ مکنيد
کــه مــن او را ز محبـان شـمـا می‌بينم


۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

درسی از تاریخ - سروده‌ای از سيف الدين فرغانی














این سروده‌ خطاب به سپاه مغول می‌بوده،

گويی که تاريخ هر روزه تکرار می شود.


هـم مـرگ بـر جـهــان شـما نیـز بگذرد

هـم رونــق زمـــــان شـما نیـز بگذرد


بــاد خــزان نکبـت ایــام، نـاگـهـان

بـربـاغ و بوسـتـان شـمــا نیـز بگذرد


ای تیغ‌تان چــو نیـزه بـرای سـتم دراز

ایـن تیـــــزی سـنان شـما نیـز بگذرد


چـون داد عادلان به جـهان در، بقا نکرد

بیــــداد ظـالمــان شـمـا نیـز بگذرد


در مملکت چـو غـرش شـیـران گذشت و رفت

ایـن عـوعـوی سـگــان شـما نیـز بگذرد


آنکس کـه اسـب داشـت، غبـارش فرو نشست

گــــرد سـم خــــران شـما نیـز بگذرد


زیـن کــــاروان‌سـرا بسی کـاروان گذشت

نـاچـار کــــــاروان شـما نیـز بگذرد


این نوبت از کسان بـه شما ناکسان رسید

نـوبت ز نـاکســان شـمـــا نیـز بگذرد


بـر تیـر جـورتـان ز تحـمل سـپـر کنیم

تــا سـختی‌ی کـمـــان شـما نیـز بگذرد


پیل فنـا کـــه شـاه بقا مات حکم اوست

هـم بـر پیـادگـــان شـمـا نیـز بگذرد


هگل فيلسوف تاريخ مي گويد :

بزرگترين درسی كه می‌توان از تاريخ گرفت اين است كه هيچ كسی از آن درس نمی‌گيرد


با سپاس از کاظم



۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بزن، ناقوس پرهیزم - ژاله ابیض










چه دورم از تو هم گویی، چو جامی از تو لبریزم
چنـان مسـتم‌کـن از باده، که بـا جانت درآمیزم

نگـاه چشـم در راهـم، نمـی‌بیند گــــذار‌ عمـر
مهیـاکـن دمـی دیگـر، بـزن نـاقـوس پـرهـیـزم

ز حال من خبـرداری! همـانـم، قطـره‌ای نــاچیز
نسـیمی گـر بی‌افـرازی، بـه دریـای تـو می‌ریزم

کـمـان جسـتـجـو برکش، مـرا از چـله بیـرون‌کن
زهـرجـا بگـذرد، امـا، بـه پـایت بـاز آویـزم

زخیـل مـردمـان خسـته، زتاریـکـی مــلول اندر
به دل آتشـفشان، لیکـن، پریش از باد پــاییزم

به لـوح سـینه جـاداری، ز دفتـرها گــذر کردم
سـیاهـی در سـیاهـی بـود، سـپیدت شـد دلاویـزم

پـرم از خاطرات تو، تهی از هـر چـه بود و هست
گران‌بارم اگر بر دوش، تو گیـری دسـت، برخـیزم

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

پارسی - قهار عاصی




گل نیسـت، ماه نیسـت، دل مـاست پارسی
غـوغـای کــه، تَـرنَـم دریـاسـت پارسی

از آفـتاب معجـــزه بـر دوش می کشـند
رو بَـر مـراد و روی به فرداسـت پارسی

از شام تا به کاشغَـر، از سَند تا خُجَند
آیـیــنـه‌دار عــالـــم بالاسـت پارسی

تـاریـخ را، وثیــقه‌ی سبـز و شکوه را
خــون مــن و کــلام مطـــلاســت پارسی

روح بــزرگ وطبل خــراسانـــیان پـاک
چتــر شــرف، چــراغ مسیـحاسـت پارسی

تصویــر را، مُغـازلـه را و تـرانه را
جغــرافیــــایِ معــنویِ مـاسـت پارسی

سـرسـخت در حماسه و همواره در ســرود
پیدا بود از این، که چه زیباست پارسی

بانگ ِسـپیده، عــرصه‌ی بیدار باش مَـرد
پیـغمبــر هنـــر، سـخــن‌راسـت پارسی

دنیا بگـو مبـــاش، بــزرگی بگـو برو
ما را فضیلتـی‌اسـت کـه مـاراست پارسی


قهار عاصی اجازه نيافت به اقامت در ايران ادامه دهد، روانه افغانستان شد و اندکی بعد در انفجاری در کابل کشته شد

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

بدگویی از زبان دیگران - دکتر رامین کامران


با اوجگیری اعتبارلیبرالیسم بد گفتن به مصدق از موضع چپگرایی رادیكال و بورژوا خواندنش، دروغ پراكنی از مقام طرفداری حكومت پهلوی و عوامفریب شمردنش و بالاخره تكفیرش از مسند مذهبی و لامذهب قلمداد كردنش دیگر خریدار چندانی ندارد و به همین دلیل عرضه كنندگان این سخنها باید لااقل چاشنی آزادیخواهی به حرفهایشان بزنند تا بلكه كسی نیم نگاهی به آنها بیاندازد. از آنجا كه خودشان از این بابت نه اعتبار سیاسی دارند و نه روشنفكری راه جدیدی یافته اند كه عبارت است از اتخاذ سند از گفته های طرفداران مصدق كه برخی از آنها در موارد مختلف و در دوره های متفاوت از سیاست های این دولتمرد بزرگ انتقاد كرده اند. سخن بدگویان با این چاشنی ظاهر منصفانه میگیرد و جملات پراكنده و از متن بریدهٌ دیگران اسباب بهره برداری سیاسی آنان میگردد.
یكی از اشخاص موجهی كه سخنانش گاه و بیگاه به صورت مثله شده و محض كاستن قدر مصدق زینت بخش مقالات و كتابهای این بدگویان میشود خلیل ملكی است كه از چهره های درخشان روشنفكری و سیاست ایران است و كسی است كه از بابت شعور و صداقت و شهامت سیاسی به ندرت میتوان نظیرش را نه فقط در ایران بلكه در جهان سراغ كرد. ملكی از جنس منتقدان چپگرای توتالیتاریسم كمونیستی بود و از همان فلز نادر و گرانبهایی ساخته شده بود كه امثال جرج اورول و آرتور كستلر را از آن ساخته اند. از كسانی كه شهامت روشنفكری خود را به همان اندازه كه مدیون دانش اندوزی مدام هستند به استحكام شخصیت و اصولگرایی اخلاقی خود مدیونند، مثال بارز این نكته كه اگر كارآیی سیاسی بدون اخلاق ممكن باشد بزرگی سیاسی بدون بزرگی اخلاقی ممكن نیست.
از همهٌ حیات پربار ملكی، از همهٌ آنچه كه در باب مصدق گفته و نوشته چند جمله اسباب سؤاستفاده شده. طبعاً با ندیده گرفتن اینكه پربارترین بخش عمر سیاسی ملكی آنی است كه در پیروی از راه و روش و شخص مصدق صرف شده و مقام سیاسی او نیز بیش از هر چیز دیگر مدیون همین انتخاب درست و پایمردی بی تزلزل بوده است. اگر جز این میبود ملكی هم با بسیاری از روشنفكران از توده بریده تفاوتی در آن حد كه امروز دارد نمی داشت. حتماً بر دیگر آنان برتری می یافت ولی اگر آن فرصت تاریخی عظیم را به درستی تشخیص نمیداد و اگر تمامی نیروی و همت خویش را اینگونه در نهضت بزرگ ملی صرف نمیكرد مقامی به آن پایه كه امروز دارد پیدا نمیكرد. به این دلیل ساده كه فرد هر قابلیتی كه داشته باشد اگر فرصت مناسبی برای عرضهٌ آن نیابد و اگر از این فرصت به درستی استفاده نكند، طرفی از استعداد خود نخواهد بست. پیروی از مصدق و پیوستن به نهضت ملی این فرصت بی قیمت را برای ملكی فراهم آورد و او با دل و جان از آن بهره گرفت و قدرش را هم تا روز آخر دانست.
در جمع چهار سخن است كه از ملكی برای ایرادگیری به مصدق نقل میكنند، لااقل این چهارتا، تا آنجا كه من دیده ام، بیشتر عرضه میشود. یكی یكی به آنها میپردازم تا محدودیت بردشان روشن شود.
خطر اصلی حزب توده بود؟
میگویند ملكی به مصدق هشدار داده كه خطر اصلی از جانب حزب توده متوجه اوست و مصدق به این امر بی اعتنایی كرده است و بالاخره در نهایت همین خطر حزب توده بوده كه باعث كودتا شده. دو مسئله در این داستان روی هم مونتاژ شده است كه هر دو خطاست. یكی اینكه حزب توده خطر اصلی بوده و دیگر اینكه كودتا محض جلوگیری از خطر كمونیسم انجام شده است.
باید به صراحت گفت كه حزب توده به هیچوجه بزرگترین خطر متوجه به نهضت ملی نبود و ملكی در بزرگ شمردن خطر حزب توده هیچ تفاوتی با دیگر روشنفكران بریده از احزاب كمونیستی در سراسر دنیا نداشت. این اشخاص بعد از بریدن از كمونیسم مانند كسی كه ناگهان از كابوس بیدار شده باشد با خشم و كینهٌ فراوان كه هر دو هم بسیار موجه بود، از ایدئولوژی و حزبی كه سالها در خدمت آن گذرانده بودند یاد میكردند و آنهارا، گاه با قدری اغراق، بزرگترین خطر برای آزادی و دمكراسی میشمردند. این بینش در سطح جهانی كه به دو اردوگاه ایدئولوژیك تقسیم شده بود درست بود ولی در كشورهای مختلف به یكسان صدق نمیكرد، شاید كمونیسم در اروپا بزرگترین خطر بود ولی در ایران نبود.
دولت ملی ایران آن روزگار با استعمار فرتوت انگلستان درافتاده بود و نمیخواست به منطق دوقطبی جهان تن بدهد و زیر حكم آمریكا یا شوروی برود. در این وضعیت خطر اصلی كه ایران را تهدید میكرد خطر انتقامجویی انگلستان و ضربه دیدن از آمریكا بود كه در موقعیت كوبیدن نهضت ملی بودند و بالاخره هم به این كار موفق شدند. شوروی علیرغم تمام خطری كه در سطح جهان برای آزادیخواهی ایجاد كرده بود و با تمام مشكلاتی كه برای دولت مصدق فراهم آورده بود، حتماً بزرگترین تهدید نبود. حزب توده هم كه مجری سیاست آن كشور بود بزرگترین خطر مقابل نهضت ملی نبود چون روز به روز در برابر آن ضعیف تر شده بود و زحمات خود ملكی و یارانش در تضعیف حزب توده نقش عمده داشت.
مقابله با كمونیسم بهانهٌ كودتا بود نه انگیزهٌ آن. پس از مرگ استالین حكومت شوروی از بابت سیاست خارجی فلج شد و تا روی كار آمدن خروشچف فلج ماند. این كم شدن خطر شوروی نه تنها باعث این نشد كه حریفان از فكر كودتا صرف نظر كنند بلكه برعكس موجب گردید تا با اطمینان تمام به این كار اقدام نمایند و به یاری بخت موفق هم بشوند. به این دلیل ساده كه برای آنها هم خطر بزرگ خطر كمونیسم نبود تا بخواهند با آن مقابله كنند، خطر نهضت ملی و سیاست بی طرفی اش بود كه میتوانست برای دیگران سرمشق بشود و در نهایت هم شد. به بهانهٌ تهدید كمونیسم آنرا میكوبیدند ولی از ترس واكنش شوروی جرأت ضربه زدن به آنرا نداشتند. دلیل اینكه ملكی این اندازه از جانب كمونیسم احساس خطر میكرد روشن است ولی مهمترین خطر شمردن كمونیسم نشانهٌ محدودیت دید اوست. خطر اصلی از جانب آنهایی بود كه كودتا كردند و موفق هم شدند. كودتا هم برای جلوگیری از كمونیسم نبود كه در ایران از زمان شروع نهضت ملی روز به روزپس رفته بود، برای چنگ انداختن بر كشور و منابع طبیعی آن بود.
این سخن بی پایه كه خطر كمونیسم ایران را تهدید میكرد و كودتا حاصل انتخاب بین بد و بدتر بود از روز اول محور گفتار تبلیغاتی توجیه كنندهٌ كودتا بوده است. دلیل اقبال ناگهانی خدمتگزاران قدیم و جدید آمریكا به این حرف ملكی یافتن چهرهٌ موجهی است برای عرضهٌ حرفی كه در دهان ملكی اغراق بود و از زبان آنها دروغ وقیحانه است.
چرا مصدق حزب درست نكرد
مورد دوم مسئلهٌ حزب درست نكردن مصدق است و یادآوری این امر كه ملكی لزوم این نوع سازماندهی را به وی یادآور شده ولی مصدق تن به این كار نداده و در نهایت همین امر اسباب شكست نهضت ملی را فراهم آورده است. دل نگرانی ملكی بسیار موجه است ولی این ایراد او هم وارد نیست.
باید در درجهٌ اول به نوع رابطهٌ مصدق با حزب و احزاب چه قبل و چه بعد از رسیدن به نخست وزیری توجه داشت. مصدق در تمامی عمرش یك بار عضو حزب شد كه آنهم حزب اعتدال اوایل مشروطیت بود. حزبی محافظه كار كه با منش سیاسی مصدق و روش عمل او نزدیك بود. خود او سالها بعد یكبار در مجلس گفت كه تا وقتی دستگاهی درست كار میكند نباید به آن كاری داشت و هنگامی باید اصلاحش نمود یا تغییرش داد كه دیگر درست كار نكند. به سختی میتوان شعاری موجزتر از این برای تعریف محافظه كاری هوشمندانه پیدا كرد. از این حكایت حزب اعتدال گذشته مصدق همیشه به صورت منفرد به فعالیت سیاسی ادامه داد. به هر حال تغییر قانون انتخابات توسط مجلس دوم كه از دورهٌ سوم تقنینیه به اجرا گذاشته شد و اختیار مملكت را در عمل به دست ملاكین و رؤسای عشایر سپرد، به شكل گیری احزاب و به تحكیم پایهٌ دمكراسی لطمهٌ اساسی زد و اصلاً یكی از موانع اصلی بی رمقی احزاب در ایران بود. دوران دیكتاتوری پهلوی اول هم كه تكلیفش روشن است. این منفرد بودن مصدق ماند تا تشكیل جبههٌ ملی كه او رهبر (و نه رئیس) طبیعی آن بود. این جبهه كه در ابتدا به معنای درست كلمه همان جبهه بود و كسی هم جلوی درش پاسبان نگذاشته بود تا مانع ورود سازمانها و افراد داوطلب بشود، در عمل بیان سازمانی نهضت ملی بود. مصدق خود را رهبر نهضت ملی میدانست، نهضتی كه برنامهٌ حزبی محدود نداشت و كارش بسیار از برنامهٌ حزبی كلی تر و اساسی تر بود و میباید ایرانیان را در یك جنبش وسیع جا میداد. به عنوان مثال مردم ایران در اوان مشروطیت هم در یك حزب واحد گرد نیامده بودند تا داد خود را ازاستبداد سلطنتی بستانند. احتمالاً از دید مصدق شركت آنها در نهضت ملی هم كه دنبالهٌ منطقی نهضت مشروطیت بود حاجت به این كار نداشت. دو هدف اصلی نهضت ملی كه احقاق حق از حریف خارجی بود و تعیین و تحكیم نظام سیاسی در داخل با نهضت مشروطیت تفاوتی نداشت و طبیعی بود كه از دید مصدق حاجت به حزب نداشته باشد.
این موضع مصدق در بارهٌ حزب و حزب سازی مطلقاً به این معنی نبود كه اصولاً با درست كردن حزب مخالف است یا اینكه از اهمیت حزب غافل است. او برعكس دائم اجزاء و اعضای جبههٌ ملی را به تشكل سازمانی تشویق میكرد و معمولاً هر بار كه طرفدارانش برای ابراز نگرانی از قابلیت سازمانی حزب توده كه تنها نقطهٌ قوتش دسته راه انداختن و اغتشاش خیابانی بود، به سراغ او میامدند، در پاسخ آنها را به فعالیت سازمانی و تمركز نیرو برای مبارزه تشویق میكرد. كار درستی هم بود و مسئولیت را به آنهایی محول میكرد كه باید. مصدق به شهادت خازنی رئیس دفترش هفت روز هفته از صبح زود تاپاسی از شب یكسره كار میكرد و تازه بیشترین بخش كارهای دولت و در عمل هرآنچه را كه به قضیهٌ نفت مربوط نمیشد، بر عهدهٌ هیئت وزرا نهاده بود تا به كار اصلی برسد. در این شرایط او از كجا میتوانست برای ایجاد و ادارهٌ حزب وقت پیدا كند. این وظیفهٌ همراهان و طرفدارانش بود كه چنین مهمی را بر عهده بگیرند. ملكی بهتر از همه از عهدهٌ این كار برآمد و دیگران هم در حد خود زحمت كشیدند. این را هم اضافه كنم كه هیچ حزب یا جنبش یا جبههٌ لیبرالی نمیتواند در سازماندهی به پای احزاب كمونیست و فاشیست برسد. نوع سازمان با نوع ایدئولوژی هر حركت سیاسی تناسب دارد. سازمان شبه نظامی ایدئولوژی توتالیتر میطلبد. كارآیی سازمانی توده ای ها یا فرضاً مجاهدین خلق هم كه از همان قماشند حسرت خوردن ندارد چون اساساً با آزادیخواهی منافات دارد.
ملكی به دلیل سابقهٌ فعالیت حزبی و توقع بسیار زیاد از سازماندهی حزبی تصور میكرد كه باید پشتیبانی سازمانی از نهضت ملی در یك حزب متمركز شود. حزب درست كردن مصدق هم غیر از این معنایی نمیتوانست داشته باشد كه بخواهد همهٌ طرفداران خود را در حزبی واحد گرد بیاورد. این حزب فرضی میباید برنامه های اجتماعی به سبك دیگر احزاب عرضه مینمود و بالاجبار میبایست بین گرایشهای راست و چپ یكی را انتخاب میكرد. این كار جز رماندن یا لااقل سست كردن گرایش بخشی از طرفداران نهضت ملی ثمری نمیتوانست داشته باشد. احتراز مصدق از تشكیل حزب نشانهٌ عدم تمایلش بود به محدود كردن كار مبارزه ای كه به معنای دقیق كلمه ملی اش میدانست، به یك دسته و گروه و حزب. حزب درست كردن ناگزیر این تصور را ایجاد میكرد كه پشتوانهٌ او در بین ملت محدود است به اعضای یك حزب و دستهٌ معین.
حرف ملكی از پیشینهٌ كار حزبی اش در حزب توده سرچشمه میگیرد و كلاً سخن بجایی است. كار سیاسی مؤثر حاجت به حزب و سازمان دارد. ولی باید به نوع كار هم توجه داشت. هر كاری را نمیتوان به یك حزب محول كرد، كاری از آن نوع كه نهضت ملی در حال انجامش بود اصولاً كار یك حزب نیست و جبهه ایست. درست كردن حزب واحد از طرف مصدق وی را خواهی نخواهی به راهی میانداخت كه بسیاری از رهبران جهان سوم پیمودند و در عمل بسیاری شان پس از بیرون راندن استعمار یك حزب را چنان بر سرنوشت مملكت مسلط كردند كه شكل گیری نظام چند حزبی را كه لازمهٌ دمكراسی است سالها به تعویق انداخت و اصولاً در برابرش مانع جدی تراشید. اصلاً خود جبههٌ ملی هم پس از پیروزی در مسئلهٌ نفت و تثبیت دمكراسی پارلمانی در داخل مملكت دیگر علت وجودی خویش را از دست میداد و منطقاً باید منحل میشد و جای خود را به احزاب مختلف میداد، احزابی كه مهمترین هایشان میباید از شكم همین جبهه بیرون میامدند و بدون شك یكی از شاخص ترین آنها همان «نیروی سوم» ملكی بود.
جبههٌ ملی منظومهٌ دمكراتیكی بود كه بر اساس انتخاب نظام سیاسی كشور (و طبعاً مبارزه با نفوذ بیگانه) شكل گرفته بود نه بر اساس برنامهٌ حزبی. حزب ساختن از آن جز محدود كردنش، فلج كردنش از بابت عمل سیاسی و در نهایت انداختنش از حیز انتفاع حاصلی نداشت. دیدیم كه از وقتی خواستند همین جبههٌ ملی (دوم) را، بر خلاف نظر صریح و منطقی مصدق كه از تبعیدگاهش در احمدآباد اعلام شد، حزب بكنند چه بر سر خودشان و مبارزه در راه دمكراسی آوردند. اینكه خلیل ملكی و طرفدارانش، یعنی قابل ترین بخش سازمانی جبههٌ ملی اول را (چه از بابت بسیج مردمی و چه فعالیت سندیكایی و چه نظریه پردازی روشنفكری) به این دستگاه راه ندادند فقط طنز تلخ تاریخ نبود نشانهٌ درستی بینش مصدق هم بود برای تفكیك قائل شدن بین حزب و جبهه.
داستان رفراندم
نكتهٌ سوم نادرستی رفراندم است و اینكه ملكی (مانند بسیاری دیگر از شخصیت های جبههٌ ملی) به مصدق هشدار داده بود كه چنین نكند. منتقدان گاه این را نیز اضافه میكنند كه اگر رفراندم انجام نشده بود كودتایی هم انجام نمیشد و كودتا به نوعی واكنش به رفراندم بوده است. بنا بر این اگر مصدق چنین كاری نكرده بود ای بسا بیست و هشت مردادی هم پیش نمیامد.
اول از همه باید اینرا روشن كرد كه رفراندم واكنشی بود به برنامهٌ كودتا نه برعكس. نكته در اینجاست كه كودتا، چنانكه مختصری توجه روشن میكند كاری نبود كه یكشبه طرح شود و انجام بپذیرد تا بشود گفت كه وقتی رفراندم در نیمهٌ مرداد انجام گرفت ظرف دو هفته كودتا طرح شد و به اجرا گذاشته شد. این ادعا در حقیقت بخشی از آن گفتار تبلیغاتی است كه كودتا را قیام خودجوش ملی قلمداد میكرد و از آنجا كه چنین قیامی طرح ریزی قبلی ندارد در قالب آن جا میافتاد. همینقدر كه كودتا بودن قضیه روشن شده باشد دیگر نمیتوان صحبت از واكنش سریع كرد و باید وقت لازم برای طرح و اجرای طرح را هم در نظر گرفت.
وقتی این كار را بكنیم باید به اندازهٌ كافی به عقب برگردیم تا برای تحلیل تاریخی پرسپكتیو درست داشته باشیم. عقب رفتن تا شروع نخست وزیری مصدق لازم نیست، هر چند كوشش برای ساقط كردن دولت او از همان روز اول شروع شد، ولی باید لااقل تا مارس 1953 كه مصادف است با مرگ استالین عقب برویم چون به شهادت كودتاگران از این زمان بود كه اجرای طرح عملیاتی چراغ سبز گرفت و اولین قدمش هم كشتن افشارطوس بود. وقتی فاصلهٌ كافی گرفتیم خواهیم دید كه چگونه كارهای مختلفی برای آماده كردن زمینهٌ كودتا انجام گرفت كه هدف آنها تحت فشارگذاشتن و ساقط كردن مصدق از طریق مجلس بود كه جریان ظاهر قانونی داشته باشد و بعد مهار كردن مردم به ضرب نیروی ارتش تا دوباره «سی تیر»ی پیش نیاید. دونالد ویلبر در گزارشش مینویسد كه هفته ای صد هزار تومان (به قول پیرمردها «صدهزار تومان آن موقع») صرف خرید نمایندگان مجلس میشد. از این زمان بود كه حملات برخی نمایندگان به مصدق شدت گرفت. بقایی و مكی هم كه با تمام وقاحت از مقابلهٌ مستقیم با مصدق ابا داشتند ناگهان از این دوره بود كه شروع به حملات تند و یارگیری وسیع كردند و زهری هم تا آنجا پیش رفت كه دولت را استیضاح كرد.
روشن بود كه مصدق نمیتواند با چنین مجلسی كه شمار قابل توجهی از اعضایش رسماً در برنامهٌ ساقط كردن دولت به كمك دول خارجی شریك شده بودند و پارلمان را به قصد زیر فشار گذاشتن مصدق فلج كرده بودند، كار كند. اول مرحلهٌ تعیین تكلیف با مجلس استعفای وكلای نهضت ملی بود كه استعفای شمار دیگری از نمایندگان را نیز به دنبال آورد و مجلس را عملاً تعطیل نمود چون تعداد نمایندگان از حد نصاب لازم برای تشكیل جلسه كمتر شد. ولی مسئله این بود كه مصدق به هیچوجه نمیخواست مجلس تعطیل شود و كشور بی مجلس بماند. نمیشد برای راه انداختن دوبارهٌ مجلس تا پایان دورهٌ هفدهم (خرداد 1334) صبر كرد. تنها راه انحلال مجلس بود و مصدق هم به این دلیل كه از اول با تغییر در قانون اساسی و دادن حق انحلال مجلس به شاه مخالفت كرده بود، نمیتوانست از او چنین كاری را بخواهد. تنها راه مراجعه به آرای مردم بود كه صورتی جز رفراندم نمیتوانست بگیرد. آنچه در این رفراندم مورد انتقاد بود و هست مخفی نبودن رأی گیری است نه نفس همه پرسی. از آنجا كه ملت صاحب حق حاكمیت است و نمیتوان تحت هیچ عنوانی این حق را كه اختیار قطع و فصل نهایی تمامی تصمیمات سیاسی است از وی سلب نمود، رفراندم مشروع بود حتی اگر در قانون هم پیش بینی نشده بود.
به هر حال انحلال مجلس كه بالاخره و به ناچار شكل رفراندم گرفت اجتناب ناپذیر بود، هم برای خلاصی از شر نمایندگانی كه رسماً در خدمت كودتا بودند و هم برای باز كردن راه انتخابات جدید كه باید با قانون نوین انجام میشد و بالاخره بعد از چندین سال وزنهٌ مردم باسواد را در مجلس سنگین میكرد و این نهاد را از تیول ملاكین و رؤسای عشایر خارج میساخت. تازه مصدق رفراندم را مستقیماً اسباب بستن مجلس نكرد. نتیجهٌ كار را پیش شاه فرستاد تا پس از تأیید و توشیح او مجلس را ببندد و به این ترتیب حق ناروایی را هم كه در بازبینی قانون اساسی به وی داده شده بود از محتوا خالی كند. وقتی شاه طفره رفت و در اجرای كودتای نظامی شركت كرد و پس از شكست اول از مملكت فرار كرد، مصدق هم رأساً انحلال مجلس را اعلام كرد تا بتواند هر چه زودتر انتخابات جدید را انجام بدهد.
انجام رفراندم حتماً راه حل ایده آل نبود ولی در آن شرایط چه چیزی در كجای آن مملكت ایده آل بود كه این یكی باشد؟ اگر مصدق به این وسیله كه به هر حال موجه ترین بود مجلس را منحل نمیكرد چه میباید میكرد؟ به مجلس میرفت تا با آرایی كه انگلیس و آمریكا پیش خرید كرده بودند ساقط شود و حاصل این همه زحمت و فداكاری ملت را دو دستی تقدیم حریف كند؟ خودش هم بارها به این مسئله اشاره كرده كه نمیتوانست خطر ساقط شدن از طرف مجلس را قبول كند و نه مقام خود را كه حتماً در چشمش اهمیتی نداشت، بلكه حاصل مبارزات ملت را به دشمن وابگذارد. خلاصه كنم منحل نكردن مجلس مانع ساقط كردن مصدق نمیشد، فقط آنرا تسهیل میكرد.
پیشنهادات دههٌ چهل
حرف دیگری كه از ملكی نقل میشود این است كه شاه و علم طی دیدارهایی كه در اوایل سالهای 1340 با وی داشته اند به طور تلویحی گفته اند كه مانعی برای شركت جبههٌ ملی در دولت یا حتی تشكیل دولت از طرف این گروه نیست ولی اعضای جبههٌ ملی این فرصت گرانبها را از دست داده اند و امینی با استفاده از این موقعیت بوده كه به نخست وزیری رسیده و زده و برده.
این داستان را هم باید به نوبهٌ خود در متن تاریخیش قرار داد تا بردش روشن شود و این نتیجه های فوری و سستی كه برخی میخواهند از آن بگیرند حلاجی شود.
اول از همه باید از روشن كرد كه اصلاً هدف جبههٌ ملی چه بوده است، شركت در دولت و گرفتن چند وزارتخانه یا اجرای قانون اساسی. اگر اولی بود كه خوب شركت در دولت علم یا هركدام دیگر از نوكران شاه ایرادی نداشت و البته حاصلی هم نداشت. ولی مگر هدف مبارزه در راه مصدق فقط وزیر شدن بود كه اعضای جبههٌ ملی منتهز فرصت باشند تا به محض دعوت به دستبوس بروند و حكم وزارت بگیرند؟ اگر این افراد در هر دولتی كه فرمانبر شاه باشد شركت كرده بودند فقط آبروی خود را بر باد داده بودند. كما اینكه وقتی در دولت فرمانبر خمینی شركت كردند همین بلا بر سرشان آمد. جبههٌ ملی فقط در صورتی میتوانست با آبرو و مطابق با منطق حیات سیاسی اش بر مسند دولتی بنشیند كه قدرت دولتی را از شاه بستاند و چنانكه باید خود اختیار كار مملكت را در دست بگیرد. ولی آیا میتوان از یك حرف كنایه آمیز شاه به ملكی چنین نتیجه گرفت كه وی آماده شده بود از قدرت مطلق دست بردارد و در گوشهٌ كاخش بنشیند و اختیار همه چیز را به دست دولت بدهد؟ شاه در همان اوایل سالهای 1340 با تمام فشارهای داخلی و خارجی تن به یك انتخابات آزاد نداد چون نتیجه اش را میدانست و كاملاً آگاه بود كه اگر كار اینطور شروع شود بالاخره به همانجایی خواهد رسید كه در دوران مصدق رسیده بود یعنی سلب اختیار از شاه و تقلیل مقام سلطنت به همان نقش تشریفاتی كه باید.
اینكه ملكی این سخنان را جدی گرفته و حتی بعد از مدتها قابل نقل هم شمرده بیش از هر چیز نشانهٌ حسن نیت و سادگی اوست و این تصور كه شاه نشسته آنجا تا با دو كلمه حرف منطقی قانع شود و نزدیك به ده سال بعد از كودتایی كه تمامی اقتدارش را مدیون موفقیت آن بود بیاید و قدرت را بدهد به دست همانهایی كه با آن كودتا از كار بركنار شده بودند. اصلاً چه دلیل داشت كه شاه بخواهد چنین كند. او میدانست كه در موضع ضعف است و باید مختصری به مخالفان امتیاز بدهد ولی این اندازه هم ساده لوح نبود كه همه چیز را به دست حریف بسپارد و از میدان قدرت بیرون برود. میزان نفرت او از مصدق و مصدقی ها كه شهرهٌ عام است، فشار آمریكا هم متوجه وادار كردن او به انجام اصلاحات برای جلوگیری از خطر كمونیسم بود نه برای ایجاد دمكراسی. اینكه ملكی چنین تصوری كرده از سادگی و این سادگی از درستكاری و صداقت كم نظیر خود اوست كه خواهی نخواهی همیشه ردی از این صفات را نزد دیگران نیز میجست. ولی از این حرفها اصلاً نمیتوان نتیجه گرفت كه شاه آماده بوده تا از قدرت مطلقه صرف نظر كند ولی جبههٌ ملی نرفته قدرت را از دست او بگیرد. اگر هم ملكی میتوانست در آن سالها در شاه صداقتی سراغ كند كه نبود و به هر حال در همان زمان هم از واقع بینی به دور بود كسی كه امروز به پشت سر خود نگاه میكند و عاقبت تشنج ها و تحول های اوایل دههٌ چهل را میداند، مطلقاً مجاز به چنین خوشبینی بی حسابی نیست. شاه احتیاج داشت به انجام اصلاحات سیاسی تظاهر كند و برای این كار محتاج كسی بود كه بتواند این حركت را موجه جلوه دهد و به اصطلاح به مردم بفروشد. این آدم امینی بود كه خاتمی دستگاه آریامهر بود و وظیفه اش را بسیار خوب انجام داد و به موقع هم از كار مرخص شد ولی تا آخر عمر از شهرت كذبی كه به این ترتیب به آزادیخواهی پیدا كرده بود استفاده برد. طرفداری از امینی كردن نیز همانقدر عاقبت داشت كه شركت در دولت مطیع شاه فقط با این تفاوت كه مضراتش را داشت بدون سودش. مگر دولت این شخص اجازهٌ چاپ یك نشریه به جبههٌ ملی داد كه در عوض طلبكار حمایت باشد؟
نتیجهٌ اخلاقی
این حكایت دو نتیجهٌ اخلاقی دارد.
اول برای جوانان آزادیخواهی كه ممكن است تحت تأثیر این حرفها قرار بگیرند. این گروه باید از دیدن تقلید آزادیخواهی نزد دیگران اعتماد به نفس كسب كنند و بیش از پیش مطمئن گردند كه راه درست را برگزیده اند. نه فقط از بابت اینكه امروزه باد به بیرقشان میوزد، بل از این جهت كه بدانند در دراز مدت هم این راه سیاسی آبرومندترین است و نباید از هوچیگری این و آن جا خورد. مصدق از بیست و هشت مرداد تا به امروز مورد طعن و لعن تمامی دولتهایی بوده كه در مملكت خودش روی كار آمده اند ولی میبینیم كه سایه اش روز به روز بر ایران گسترده تر شده. اگر راستی كردارش و درستی راهش نبود چنین چیزی ممكن نمیشد.
دوم برای این جیب برهایی كه میكوشند برای بی قدر قلمداد كردن لیبرالیسم از كیسهٌ خود لیبرال ها سرمایه فراهم كنند. باید به آنها گفت كه بهتر است به دنبال زندگی آبرومندانه بروند و اگر اصرار دارند نان نادرستی بخورند همدستهایی از قماش خودشان بجویند نه از جنس ملكی.

تاریخ نگارش نوامبر 2007


برگرفته از ایران‌لیبرال