۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

یادت هست؟ - ژاله ابیض










همنــــوای مــن و ای مونس تنهــایی من

در کدامیـــن شب یلــدا ز سفــر می آیی


منتظـر، بی‌خبـر و خستــه بـه دالان سکوت

همه امیــد مــن آن اسـت کـه در بگشایی



خاطـرت هسـت پریــدوش و پسیـن خاطـره‌ها

روزگـــــاری کــه ترا بحــر تمنا بودم


می نوشتـی که بیـا، ای همه آیینه ی مهر

چه اسـف می‌خورم از عمر، که تنهــا بودم



می نوشتـی کـه تـو آن مرد سواری که شبی

در دل غــار مـــرا از قفس قصــه ربـود


بعد از آن در قفس سینـه بـه مهمانی برد

من شـدم کعبه و نامم همـه‌جا ذکر تو بود



چه شد آن عشق که با من به تماشا می رفت

چشــم گلجـوی تـو در باغ تمنـــای وصال


چـه شـد آن مهـر که ارزانــی فردا میشد

تا بشــوید همـه غمهـای دلـم را ز خیال



چه شد آن خانه که می ساختی از یاس سپید

تا عــروس دمـن و دشـت شـقــــایق باشم


چه شـد آن زمـزمـه‌ی گوش‌نــــواز همه شب

که تـرا هم‌سـفر روز و دقایــــــق باشم



هم نوای من و ای خاطــــره‌ها برده زیاد

لمس تاریخـی خورشیـد و زمیـن یادت هست؟


نرمی شاپرک و بو سه‌ی شبنـــــم به نسیم

آنچه در باور من مانـد همین بوده و هست



بردی از خاطــرم و رفته‌ای از شهـر امید

دستــم این فاصله را بین دو تب می جوید


مـرغ شبگیــرقفس مانده‌ی خونیـــن پرواز

عطـر پیــراهنت از بالش شــب مــی جوید



هـم‌نــوای مــن وای مــونس تنهایــی من

در کـدامیــن شب یلدا ز سفــــر می آیی


منتظـر، بی‌خبـر و خستـه بـه دالان سکـوت

همه امیـد مـن آنست که در بگشــــــایی



ژاله ابیض

۱ نظر:

Unknown گفت...

چه شد آن عشق که با من به تماشا می رفت

چشــم گلجـوی تـو در باغ تمنـــای وصال