۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم - حافظ، با تار و نوای استاد لطفی




در خرابــــات مغــان نـور خـدا می‌بينم
اين عجـب بين کـه چه نوری ز کجا می‌بينم

جلـوه بـر مـن مفروش ای ملک‌الحاج که تو
خـانـه می‌بينی و مـن خـانـه خدا می‌بينم

خواهــم از زلف بتـان نافـه‌گشايی کـردن
فکــر دور اسـت همـانـا کـه خطا می‌بينم

سـوز دل اشـک روان آه سـحـر نـالـهٔ شـب
ايـن هـمـه از نـظـر لطـف شـمـا می‌بينم

هـر دم از روی تـو نقشی زنـدم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديـده‌سـت ز مشـک ختـن و نـافـهٔ چين
آن‌چـه مـن هر سـحر از بـاد صبـا می‌بينم

دوسـتـان عيـب نظـــربـازی حافـظ مکنيد
کــه مــن او را ز محبـان شـمـا می‌بينم


۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

درسی از تاریخ - سروده‌ای از سيف الدين فرغانی














این سروده‌ خطاب به سپاه مغول می‌بوده،

گويی که تاريخ هر روزه تکرار می شود.


هـم مـرگ بـر جـهــان شـما نیـز بگذرد

هـم رونــق زمـــــان شـما نیـز بگذرد


بــاد خــزان نکبـت ایــام، نـاگـهـان

بـربـاغ و بوسـتـان شـمــا نیـز بگذرد


ای تیغ‌تان چــو نیـزه بـرای سـتم دراز

ایـن تیـــــزی سـنان شـما نیـز بگذرد


چـون داد عادلان به جـهان در، بقا نکرد

بیــــداد ظـالمــان شـمـا نیـز بگذرد


در مملکت چـو غـرش شـیـران گذشت و رفت

ایـن عـوعـوی سـگــان شـما نیـز بگذرد


آنکس کـه اسـب داشـت، غبـارش فرو نشست

گــــرد سـم خــــران شـما نیـز بگذرد


زیـن کــــاروان‌سـرا بسی کـاروان گذشت

نـاچـار کــــــاروان شـما نیـز بگذرد


این نوبت از کسان بـه شما ناکسان رسید

نـوبت ز نـاکســان شـمـــا نیـز بگذرد


بـر تیـر جـورتـان ز تحـمل سـپـر کنیم

تــا سـختی‌ی کـمـــان شـما نیـز بگذرد


پیل فنـا کـــه شـاه بقا مات حکم اوست

هـم بـر پیـادگـــان شـمـا نیـز بگذرد


هگل فيلسوف تاريخ مي گويد :

بزرگترين درسی كه می‌توان از تاريخ گرفت اين است كه هيچ كسی از آن درس نمی‌گيرد


با سپاس از کاظم



۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بزن، ناقوس پرهیزم - ژاله ابیض










چه دورم از تو هم گویی، چو جامی از تو لبریزم
چنـان مسـتم‌کـن از باده، که بـا جانت درآمیزم

نگـاه چشـم در راهـم، نمـی‌بیند گــــذار‌ عمـر
مهیـاکـن دمـی دیگـر، بـزن نـاقـوس پـرهـیـزم

ز حال من خبـرداری! همـانـم، قطـره‌ای نــاچیز
نسـیمی گـر بی‌افـرازی، بـه دریـای تـو می‌ریزم

کـمـان جسـتـجـو برکش، مـرا از چـله بیـرون‌کن
زهـرجـا بگـذرد، امـا، بـه پـایت بـاز آویـزم

زخیـل مـردمـان خسـته، زتاریـکـی مــلول اندر
به دل آتشـفشان، لیکـن، پریش از باد پــاییزم

به لـوح سـینه جـاداری، ز دفتـرها گــذر کردم
سـیاهـی در سـیاهـی بـود، سـپیدت شـد دلاویـزم

پـرم از خاطرات تو، تهی از هـر چـه بود و هست
گران‌بارم اگر بر دوش، تو گیـری دسـت، برخـیزم