۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بزن، ناقوس پرهیزم - ژاله ابیض










چه دورم از تو هم گویی، چو جامی از تو لبریزم
چنـان مسـتم‌کـن از باده، که بـا جانت درآمیزم

نگـاه چشـم در راهـم، نمـی‌بیند گــــذار‌ عمـر
مهیـاکـن دمـی دیگـر، بـزن نـاقـوس پـرهـیـزم

ز حال من خبـرداری! همـانـم، قطـره‌ای نــاچیز
نسـیمی گـر بی‌افـرازی، بـه دریـای تـو می‌ریزم

کـمـان جسـتـجـو برکش، مـرا از چـله بیـرون‌کن
زهـرجـا بگـذرد، امـا، بـه پـایت بـاز آویـزم

زخیـل مـردمـان خسـته، زتاریـکـی مــلول اندر
به دل آتشـفشان، لیکـن، پریش از باد پــاییزم

به لـوح سـینه جـاداری، ز دفتـرها گــذر کردم
سـیاهـی در سـیاهـی بـود، سـپیدت شـد دلاویـزم

پـرم از خاطرات تو، تهی از هـر چـه بود و هست
گران‌بارم اگر بر دوش، تو گیـری دسـت، برخـیزم

هیچ نظری موجود نیست: