۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم - حافظ، با تار و نوای استاد لطفی




در خرابــــات مغــان نـور خـدا می‌بينم
اين عجـب بين کـه چه نوری ز کجا می‌بينم

جلـوه بـر مـن مفروش ای ملک‌الحاج که تو
خـانـه می‌بينی و مـن خـانـه خدا می‌بينم

خواهــم از زلف بتـان نافـه‌گشايی کـردن
فکــر دور اسـت همـانـا کـه خطا می‌بينم

سـوز دل اشـک روان آه سـحـر نـالـهٔ شـب
ايـن هـمـه از نـظـر لطـف شـمـا می‌بينم

هـر دم از روی تـو نقشی زنـدم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديـده‌سـت ز مشـک ختـن و نـافـهٔ چين
آن‌چـه مـن هر سـحر از بـاد صبـا می‌بينم

دوسـتـان عيـب نظـــربـازی حافـظ مکنيد
کــه مــن او را ز محبـان شـمـا می‌بينم


هیچ نظری موجود نیست: