كـز چـرخ عـيان گشـت همـى رايت كـاوه
از شـاخ شــجـر بـرخاسـت آواى چـكاوه
وز طــول سفــر حـسـرت من گشت عــلاوه
بگـذر به شـتـابانــدر از رود سـماوه
در ديدهی من بـنـگـر درياچهي ســاوه
وز ســيـنـهام آتـشـكدهي پارس نمودار
از رود ســمــاوه ز ره نـَجـد و يَمامه
بشـتاب و گــذركـن به سـوى ارض تِهامه
بردار پس آنگـه گـهـرافشان سـرِ خـامه
اين واقعـه را زود نـما نقش به نـامه
در مـلك عــجـم بـفـرسـت با پِرّ حَمامه
تا جـملـه ز سر، گيرند دستار و عمامه
جوشنـد چو بلبل به چـمن كبك به كهسار
ماييم كه از پادشـهان باج گرفتيم
زان پس كه ازايشان كمـروتاج گرفتيم
ديهـيـم و سـرير از گـهـروعاج گرفتيم
امـوال و ذخـايـرشان تاراج گرفتيم
وز پـيـكـرشان ديبـه و ديباج گرفتيم
مايـيــم كـه از دريا امـواج گرفتيم
و انـديشـه نكرديـم ز طوفان و ز تيّار
درچيـن و ختـن ولوله از هـيبت ما بود
در مصـر و عـدن غلغله از شوكت ما بود
در آندُلِس و روم عـيـان قدرت ما بود
غَرناطـه و اِشـبيليه در طاعت ما بود
صِقِليّه نـهان در كنف رايت ما بود
فــرمـانهمايون قــضــا آيت ما بود
جـارى بـه زميـن و فلك و ثابت و سيّار
خـاك عــرب از مشـرق اقصـى گذرانديم
وز ناحيهٔ غـرب بـه اَفـريقيه رانديم
دريــاى شمـلي را بر شـرق نشانديم
وز بـحـر جنوبي به فلك گرد فشانديم
هنـداز كف هندو، ختـن از ترك ستانديم
مايـيـم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نام هـنـر و رسـم كـرم را بـه سزاوار
امروز گرفـتـار غـم و مـحنت و رنـجيم
در داو، فـَرهباخـته اندر شش و پـنجيم
با نـالـه و افسوس دراين دير سپنجيم
چون زلف عـروسـان همه در چـينوشكنجيم
هم سـوخـتـهكاشانه و هـم باختهگنجيم
ماييـم كه در سـوگ و طـرب قافيهسنجيم
جغديـم بـه ويرانه، هَزاريـم به گلزار
ماهت به مُحاق اندر وشاهـت به غـَرى شد
وز باغ تو ريـحان و سپرغم سپرى شد
انده ز سـفـر آمـد و شادي سفرى شد
ديـوانه به ديوان تو گستاخ و جـَرى شد
وان اهـرمـن شوم بـه خرگاهِ پرى شد
پيـراهن نسرين تن گـلبـرگِ ترى شد
آلوده بـه خـون دل و چـاك از ستم خار
مـرغـان بَساتيـن را مـنـقـار بريدند
اوراق رياحـيـن را طـومـار دريدند
گاوان شكمخـواره بـه گـلـزار چريدند
گـرگـان ز پـى يوسـف بسيار دويدند
تا عـاقبت او را سـوى بازار كشيدند
ياران بـفـروختندش و اغـيار خريدند
آوخ ز فـروشـنـده، دريـغـا ز خـريدار
افسـوس كـه ايـن مـزرعـه را آب گرفته
دهـقـان مصيبتزده را خـواب گرفته
خـوندل مـا رنـگ مـىنـاب گرفته
وز سـوزش تب پـيـكـرمان تاب گرفته
رخسـارهــنـــر گــونهی مهتاب گرفته
چـشـمـان خـرد پـرده ز خـوناب گرفته
ثـروت شـده بـىمـايه و صحت شده بيمار
ابـرى شـده بالا و گرفتهاسـت فضا را
وز دود و شـرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سُكان زميـن را و سـما را
سوزانده به چرخ اختـر و درخاك گيا را
اى واسـطـهی رحـمتحـق بـهر خدا را
زين خـاك بگـردان ره طوفان بلا را
بشـكاف ز هـم سـينهی اين ابر شرر بار
بنويس يكى نامه به شـاپور ذوالاكتاف
كز اين عـربان دسـت مَبُـر نايژه مشكاف
هشـدار كـه سـلطانعــرب داور انصاف
گستـرده به پـهناىزميـن دامن الطاف
بگرفته همى دهـر ز قاف اندر تا قاف
اينـك بدرد خشـمش پشـت و جـگر و ناف
آن را كه دَرَد نامـه از عُجب و ز پندار
با ابرهـه گو خيـر بـه تعجيل نيايد
كارى كه تو مـىخـواهــى از فيل نيايد
رو تا بـه سـرت جـيش ابابيل نيايد
بـر فـرق تو و قـوم تـو سجّيل نيايد
تـا دشـمن تـو مهبـط جبريل نيايد
تأكيد تــو در مـــورد تضليل نيايد
تا صـاحب خانه نـرسـاند بـه تـو آزار
زنـهار بـتـرس از غـضـب صـاحـب خانه
بسپــار بـــه زودى شتـر سِبط كـَنانه
برگرد از اين راه و مجو عـذر و بهانه
بنويس بــه نـجاشـى اوضـاع زمانه
آگـاهكنش از بَـــدِ اطـوار زمانه
وز طيـرابابيل يـكى بر به نشانه
كانـجـا شـودش صــدق كـلام تـو پديدار
بوقحـف چـرا چـوب زند بر سر اُشتـر
كاشتر به سـجود آمده با ناز و تبختـر
افواج مـلك را نگر اى خواجه بَهادُر
كزبال همـى لعـل فشـاند و ز لب دُر
وز عِـدَّتشان ســطح زميـن يكسره شد پُر
چيـزى كه عـيـان است چه حاجت به تفكر
آن را كه خبــر نيست فگار است زافكار
زى كشـور قسطنطيـن يك راه بپوييد
وز طـاق ايا صـوفيه، آثار بـجوييد
با پطـرك و مـطـران و به قِسّيس بگوييد
كـز نامـهٔ اِنگَلْيـون، اوراق بشوييد
مانند گيا بر سـر هـر خاك مروييد
وز باغنـبـوّت گــلتوحيد ببوييد
چونـان كـه بـبويـيد مسيحا به سر دار
ايناست كه ساسان به دساتيـر خبـرداد
جامـاسب به روز ســومتـيـر خبـرداد
بـر بـابـك بـرنا پــدرپيـر خبـرداد
بودا بـه صنمخانـه كشميـر خبـرداد
مـخـدوم سِرائيل بـه ساعيـر خبـرداد
وان كـودك ناشستـهلب ازشيـر خبـرداد
ربّيُـون گفتـنـد و نـيـوشيـدنـد اَخبار
ازشِـقّ و سَـطيح ايـن سخنان پرس زمانـى
تــا برتـو بيـان سازند اسرار نهانـي
گر خـواب انــوشَرْوان تـعبـيـر ندانـى
از كـنـگرهی كـاخـش تفسيـر توانـى
بر عبدِ مسيح ايـن سخنان گر برسانـى
آرد بـه مـدايـن درت از شـام نشانـى
بـر آيـت مـيـلاد نـبـى سـيّـد مــختار
موسـى ز ظـهـور تـو خبـر داد به يُوشَع
ادريس بيان كـرده به اَخنوخ و هميلَع
شامول بـه يثـرب شــده از جانب تُبَّع
تا بر تو دهد نامـهی آن شاه سَمَيْدَع
اى از رخ دادار بــرانـداخته برقع
بـر فـرق تو بنهاده خـدا تـاج مُرصَّع
در دسـت تـو بسـپرده قضـا صـارِم تبّار
اى پاكتر از دانش و پـاكيـزهترازهوش
ديديم تو را كرديم اين هر دو فراموش
دانش ز غـلاميت كشـد حلقه فراگوش
هوش از اثر راى تــو بنشيند خاموش
از آن لـب پرلعل و زآن بـادهی پر نوش
جمعى شده مـخمـور و گروهـى شده مدهوش
خلقى شـده ديوانه و شـهـرى شده هشيار
برخيز و صـبوحـى زن بـر زمـرهی مستان
كاينان ز تو مستند درايـن نغز شبستان
بشتـاب و تلافـى كن تـاراج زمستان
كـو سـوختـه سروچـمـن و لاله بستان
داد دل بُستان ز دى و بـهمن بِستان
بيـن كودك گهواره جدا گـشته ز پستان
مادَرْشْ به بستـر شـده بيمار و نگونسار
فـخـر دو جـهـان خـواجه فـرخ رخ اسعد
مـولاى زمـان مهتــر صاحبدل امـجد
آن سيــد مسعـود و خـداوند مؤيد
پيغمبـر مـحمـود ابـوالقاسم احـمد
وصفش نتـوان گفت بـه هفتاد مـجلّد
اين بس كه خدا گويد: مـا كان مـحمّد
بـر مـنـزلت و قدرش يـزدان كند اقرار
اندر كـف او بـاشد از غيب مفاتيح
وانـدر رخ او تــابـد انوار مصابيح
خاك كف پايش بــه فلك دارد ترجيح
نوش لب لعلش بـه روان سازد تفريح
قدرش ملكالعرش بـه ما ساخته تصريح
وين معجـزهاش بس كـه همىخواند تسبيح
سـنـگى كـه ببوسد كـف آن دست گهر بار
اى لعل لبت كرده سـبــك سـنـگ گهر را
وى ساخـته شيـريـن كلـمات تـو شكر را
شيـرويه به امر تـو دَرَد ناف پدر را
انگشـت تو فرســوده كـنـد قُرص قمر را
تقدير به ميـدان تو افكند سپر را
آهوى ختـن نـافه كـنـد خون جگر را
تا لايق بـزم تـو شـود نغـز و بـهنجار
اى مقصدايـجاد سر از خـــاك بهدَركُن
وزمزرع دين اين خس وخـاشــاك بهدَركُن
زين پاكزمين مردم نـاپــاك بهدَركُن
از كشور جــم لشكر ضـحـــاك بهدَركُن
از مغزخـرد نشئـهی تـريــاك بهدَركُن
اين جوق شغالان را از تـــاك بهدَركُن
وز گـلّهي اغـنـام بـِـران گـرگ ستمكار
اى قاضـى مطلق كـه تــو سـالار قضايـى
وى قائم برحق كـه دريـن خانه خدايـى
تو حافظ ارضىّ و نــگـهدار سمـايـى
بر لوح مـهومـهـر فـروغىّ و ضيايـى
در كشـور تـجـريـد مِهيــن راهنمايـى
بـر لشـكـرتـوحـيـد امــيـرالامرايـى
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر