خاكوطـن كـه رفت، چـه خـاكی به سـر كنم؟
آوخ، كـله نـيست وطـن، تـا كـه از سـرم
برداشتـنـد، فــكــر كـــلاهی دگــر كنم
مرد آن بُوَد كه اين كلهش، برسراست و مـن:
نامـردم ار كه بـیكله، آنی به سـر كنم
مـن آن نـيـم كه يكسـره تـدبـيـرمـملكت
تسليـم هـرزهگـرد قـضـاوقـــدر كنــم
زيـروزبـَـر اگـر نـكنـی خــاكخـصــم را
ای چـرخ! زير و روی تو، زير و زبَر كنـم
جـايـیاست آروزیمـن ، ار مـن به آن رسم
از روی نعـش لشكـــردشـمـــن گــذر كنم
هـرآنچـه مـیكنـی، بـكـن ای دشـمـنقـوی!
مـن نيز اگر قـوی شـدم از تـو بتـر كنم!
مـن آن نـيـم بـه مـرگطبيعـی شـوم هـلاک
وین كاسـهخون به بستـرراحـت هدر كنم
معشــــوق«عشقـی» ای وطــن ای عشـقپـاك!
ای آنكه ذكر عشـقتو شـام و سـحـر كنم
«عشقت نـه سرسریاست کـه از سر بهدر شود
مهـرت نه عارضـیاست كـه جـای دگـر كنم»
«عشـق تو در وجـودم و مهر تو در دلـم
بـا شير اندرون شـد و با جـان بهدر كنم»
«عشـق تو در وجـودم و مهر تو در دلـم
بـا شير اندرون شـد و با جـان بهدر كنم»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر