عـصـر يكشنبـه غــــربـت تنـها
خســته از گـردش ايـام دورنگ
خســته از گـردش ايـام دورنگ
من و يك سلسله اوهام و خيال
مى زنـم پرسه بـه صحرا دلتنگ
پلك هــايـم شـده پنـهانگـه اشك
اخم هــا درهـم و جانـم در جوش
خسـتـه از ايـنهمـه سـرگرداني
خسـتـه از ايـنهمـه سـرگرداني
مى تنـد بانــگ سكوتـم در گوش
دلـم از انـدوهِ عـالـم لبـريز
مانـده از بـىهـدفي، تـنــهائي
گـاه بـا خويش سخن مـى گـويـم
گـاه بـا خويش سخن مـى گـويـم
سخــــن از عـاشـقي و شيدائـي
بـايـد اى خستـهزجـان، كارى كـرد
سينـهی خصـم دريـدن - بـايد
تيـر بـايـد شــد و فـريـاد كشيد
تيـر بـايـد شــد و فـريـاد كشيد
بــر سـر خصـم پــريــدن بــايد
چه توان كرد - (به خودمى گويم)
دست فـرياد كـه بسته است ولــى
چـون حبـابـى كه نـمـى پايد دير
چـون حبـابـى كه نـمـى پايد دير
عـمـر تصميـم گسستــهاست ولــى
نــه دهـانـى كـه كشـم فريادى
تا بـه هــر هـاى بـگويـم هـوئـى
نــه امـيــدى كه برآرم نفسـى
نــه امـيــدى كه برآرم نفسـى
غـيـرتى - خاصيتـى يا - بـوئـى
***
مى رسـم بر لـب مردابـى خُـرد
***
مى رسـم بر لـب مردابـى خُـرد
ساكت و صامت و سرد و بـى جان
بـهتـرين گـوشـهی عـالـم اينجاست
بـهتـرين گـوشـهی عـالـم اينجاست
كـه پـر است از هـدف بـىهـدفـان
***
بـاد بـىزمزمـه، مــرداب خـموش
***
بـاد بـىزمزمـه، مــرداب خـموش
دشت بـى حوصـلــه، بـى جوش و خروش
ابـر بـــر خـاك سيـه مـــى نـگرد
ابـر بـــر خـاك سيـه مـــى نـگرد
خـاك انگار گشـود است آغــوش
راحـت از قصـــهی صيـد صياد
مـرغـكان بُـرده بـه زير پر سر
خستـه از فتنـهی بـاروت و تفنگ
خستـه از فتنـهی بـاروت و تفنگ
آهـوان گـمشده در كـوه و كـمر
مار خـميازه كشــان چُـرت زنان
زده بــــر بـوتـهی خـارى چنبـر
آنطـــرف دورتــرك مـوشـى چند
آنطـــرف دورتــرك مـوشـى چند
بر درِ لانــــه گـــرفتـــه سنگر
روى سنگى كه سپيد است و سياه
شنـگ و مغـــرور نشستـهاست عـقاب
گـوئى از گـردش عالـم خستـهاست
گـوئى از گـردش عالـم خستـهاست
چشم خـود بـر همـه بستهاست عـقاب
شفـق از جـانب مـغرب پيــداست
مسِخـورشيد بــه رخ بستـه نقاب
ماه با كـاسـهاى از نقره و شيـر
ماه با كـاسـهاى از نقره و شيـر
مـى رود تا كـه بپاشد مهتاب
بـرسـرِ شاخ درختــى نـزديـك
خيـره بر مـن شـده زاغى فرتوت
بـى تكاپو مـن و زاغ و مـرداب
بـى تكاپو مـن و زاغ و مـرداب
همـهي دشـت سـكـوتاسـت و سـكوت
آسـمان غـرق شـده در ته آب
بـركـه چـون آينه اما كمرنگ
به مـن و ديدهی من خيـره شده
به مـن و ديدهی من خيـره شده
چـهـرهاى همچـو مـن امّـا دلتنگ
بـوته هـايـى همه پنـهانگـه خار
بـرگ هـايــى همه چــون ساغـرها
دور از ديـدهی گـل مشتــاقــان
دور از ديـدهی گـل مشتــاقــان
آب بــر تــن زده نيـلـوفــرها
پشـه اى چنـد بـر آئينـهی آب
تـن رهـا كـرده و سـرگـردانند
چنـد غـوكى بــه شكـار آمـاده
چنـد غـوكى بــه شكـار آمـاده
سـويشـان چشـم همـى گــردانند
***
مـن در انديشـهی خــود غـرق شده
***
مـن در انديشـهی خــود غـرق شده
كـز بُـن بـركـه حبـابـى سر زد
لـحظه اى ماند و به سستـى تـركيد
پشـه از تـرس بسويــى پــر زد
غــوك بـر جست بــگيـرد پشه را
غــوك ديـگر بــه هـوايش برجست
سطــح مــرداب دگـرگـون گرديد
سطــح مــرداب دگـرگـون گرديد
جيـغ آن زاغ بـر امــواج نشست
ناگهان نـالهی غــوكـان بـرخاست
مـرغ هــا جيـغ كشــان دور شدند
بــهر بيــدارى يــــك دشت سكوت
بــهر بيــدارى يــــك دشت سكوت
همهگى شيـهــه و شيـپـور شدند
***
مـن به هـر سـوى هـراسان حـيـران
***
مـن به هـر سـوى هـراسان حـيـران
دشت پـر ولـولـه، پــرغـوغـا شد
دست در گيسوى گــل كـــرد نسيم
دست در گيسوى گــل كـــرد نسيم
بـوسهی سبـزه و گـــــل پيـدا شد
از ســـرِ سنــگ عــقاب مغـرور
پـر زد و پر زد و بالاتـر رفـت
همچـو شمشيـر فرو رفـت بـه ابر
همچـو شمشيـر فرو رفـت بـه ابر
ابــر بــرقى زد و صبـرش سررفت
طـاقت و حـوصلـــه دشـت شكست
آهـو از دامنـهی كـوه گـريـخت
مـوش از تــرس بـه سـوراخ خـزيد
مـوش از تــرس بـه سـوراخ خـزيد
مــار بـر بـوتهی خـارى آويـخت
***
منكـه ويـران شده بـودم در خويش
***
منكـه ويـران شده بـودم در خويش
زيـن همـه شـور پريدم از جاى
بـا شگفتي بـه خـودم مــى گفتم
بـا شگفتي بـه خـودم مــى گفتم
آه يكد شت در استــاده بپاى
مــن و يك دشـت سـراسـر همه شور
مــن و يـك سلسله اميد و نُويد
مــن و احساس و هـزاران فرياد
مــن و احساس و هـزاران فرياد
مــن و پــرواز بسوى خــورشيد
ايـن چـه شوريست كـه در عالـم هست
چـه كسـى بانـى اين طغيان شد
تك حبابـى كه بـه هيچاش نگرند
تك حبابـى كه بـه هيچاش نگرند
موجـب زلـزلـه شـد تــوفـان شد
كـرد بـيـدار حـبـابى همـه را
نـالــه اى كـرد سپس ويـران شد
لـحظـه اى بيش نپـــائيد امــا
لـحظـه اى بيش نپـــائيد امــا
بر تـن مــردهی دشتـى جـان شد
زيـن سـبب مـن همـهجا مى گويم
مـى تـوان سـيل شد و جــاري شد
مـى توان باد شد و تنـد وزيـد
مـى توان باد شد و تنـد وزيـد
مـى تـوان زخـم شد و كــاري شد
مـى تـوان رفت بــه جـنگ جـلاد
زآنـچه منصور سـرِ دارى كـرد
بـه مـن آمـوخت حبـابـى ناچيز
بـه مـن آمـوخت حبـابـى ناچيز
مــى تــوان كــارى كــــرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر