ای دوزخيسرشت! اگر ظلم آسمان
میراث سرزمین مرا بر تو عرضه داشت،
در زیر آفتاب دلافروز آن دیار
دست تو، غیر دانهی نامردمي نهکاشت
وقت است تا ز کِشته، ترا باخبر کنم.
*
زان پیشتر که پیک هلاک تو در رسد،
ای ناستودهمرد!
زان پیشتر که خون پلیدت فرو چکد
بر سنگفرشِ سرد،
بگذار تا سرود فنای تو سر کنم :
*
در چشم من، تو بادِ سیاهی که ناگهان
چندینهزار برگ جوان را ربودهای،
یا روح ظلمتی که پس از مرگ آفتاب
چندینهزار دیدهی پراشتیاق را
بر بامداد بسته و بر شب گشودهای.
*
شبهای بیستاره، که چشمان مادران
بر گونه ، اشک ماتم فرزند راندهاند
در دیدگان سرد تو، ای ناستودهمرد!
رحمت ندیدهاند و ندامت نخواندهاند.
*
پیران موسپید که بر تختهسنگ گور
نام جگر خراش عزیزان نوشتهاند؛
خون گریه میکنند که در روزگار تو
آن را درودهاند که هرگز نکِشتهاند.
*
گر نقش شیر و صورت مهر مُنیر را
از رایتِ سهرنگ دلیران ربودهای،
یادش همیشه مایهی جوش و خروش ماست
ور نام آن سخنور شهنامهگوی را
از لابلای دفتر و دیوان ربودهای،
تنها، سروش اوست که در گوش هوش ماست.
*
بگذار تا که نالهی زندانیان تو
چندان رسا شود که نگنجد به سینهها،
سیلاب اشک و خونِ کسان را روانهکن
تا بردَمد ز خاک، گل سرخ کینهها.
*
بگذار تا سپیدهدم روزانتقام،
وقتی که سر بر آوری ز خواب صبحگاه
پیر و جوان و خرد و کلان نعره برکشند
که ای دیو دلسیاه!
مرگات خجسته باد بر انبوه مرد و زن،
نامات زدوده باد ز طومار سال و ماه ….
میراث سرزمین مرا بر تو عرضه داشت،
در زیر آفتاب دلافروز آن دیار
دست تو، غیر دانهی نامردمي نهکاشت
وقت است تا ز کِشته، ترا باخبر کنم.
*
زان پیشتر که پیک هلاک تو در رسد،
ای ناستودهمرد!
زان پیشتر که خون پلیدت فرو چکد
بر سنگفرشِ سرد،
بگذار تا سرود فنای تو سر کنم :
*
در چشم من، تو بادِ سیاهی که ناگهان
چندینهزار برگ جوان را ربودهای،
یا روح ظلمتی که پس از مرگ آفتاب
چندینهزار دیدهی پراشتیاق را
بر بامداد بسته و بر شب گشودهای.
*
شبهای بیستاره، که چشمان مادران
بر گونه ، اشک ماتم فرزند راندهاند
در دیدگان سرد تو، ای ناستودهمرد!
رحمت ندیدهاند و ندامت نخواندهاند.
*
پیران موسپید که بر تختهسنگ گور
نام جگر خراش عزیزان نوشتهاند؛
خون گریه میکنند که در روزگار تو
آن را درودهاند که هرگز نکِشتهاند.
*
گر نقش شیر و صورت مهر مُنیر را
از رایتِ سهرنگ دلیران ربودهای،
یادش همیشه مایهی جوش و خروش ماست
ور نام آن سخنور شهنامهگوی را
از لابلای دفتر و دیوان ربودهای،
تنها، سروش اوست که در گوش هوش ماست.
*
بگذار تا که نالهی زندانیان تو
چندان رسا شود که نگنجد به سینهها،
سیلاب اشک و خونِ کسان را روانهکن
تا بردَمد ز خاک، گل سرخ کینهها.
*
بگذار تا سپیدهدم روزانتقام،
وقتی که سر بر آوری ز خواب صبحگاه
پیر و جوان و خرد و کلان نعره برکشند
که ای دیو دلسیاه!
مرگات خجسته باد بر انبوه مرد و زن،
نامات زدوده باد ز طومار سال و ماه ….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر