۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

من اگر برخيزم، تو اگر برخيزی، همه برمی خيزند - حمید مصدق

با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشي‌هاست
چه كسی مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم ، تنهايم
تو اگر ما نشوی
خويشتنی
از كجا كه من و تو
شور يكپارچه‌گی را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينی
چه كسي برخيزد ؟
چه كسی با دشمن بستيزد ؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشت‌ها نام تو را می گويند
كوه‌ها شعر مرا می خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ی اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه ی پرهيز كه چه؟
در من اين شعله ی عصيان نياز
در تو دم‌سردی پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
سينه ام آينه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار
آشيان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادی كه به دستان تو دارد به فراموشي‌ها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشي‌ها
با من اكنون چه نشستن‌ها ، خاموشي‌هاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند

حمید مصدق

هیچ نظری موجود نیست: