۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه
ای ساربان آهسته ران کآرام جانام میرود - سعدی
ای سـاربـان آهسـتهران، کــآرام جانام میرود
وان دل که با خود داشـتم، با دلستانام میرود
وان دل که با خود داشـتم، با دلستانام میرود
من ماندهام مهجور ازاو، بیچاره و رنجور ازاو
گویـی که نیشی دور ازاو، در استخوانام میرود
گویـی که نیشی دور ازاو، در استخوانام میرود
گفتم به نیرنــگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنـهان نمیماند کـه خـون، بـر آستانام میرود
پنـهان نمیماند کـه خـون، بـر آستانام میرود
محمل بــدار ای سـاربان، تندی مکن با کاروان
کز عشـق آن سـرو روان، گویـــی روانام میرود
کز عشـق آن سـرو روان، گویـــی روانام میرود
او میرود دامــــنکشـان، من زهر تنهایي چشان
دیگر مپرس از مــن نشان، کز دل نشانام میرود
دیگر مپرس از مــن نشان، کز دل نشانام میرود
برگشـت یـــار سـرکشام، بگذاشـت عیش ناخوشام
چـون مجـمری پرآتشام، کــز سـر دخانام میرود
چـون مجـمری پرآتشام، کــز سـر دخانام میرود
با آن همــــه بیداد او، وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یـــاد او، یا بر زبانام میرود
بازآی و بـــر چشمام نشین، ای دلستان نازنین
کآشوب و فریـــاد از زمین، بر آسمانام میرود
شـب تا سـحر مـی نغنوم، واندرز کس مـی نشنوم
وین ره نـه قاصد مـیروم، کز کف عنانام میرود
گفتم بگـریم تــا ابل، چون خر فروماند به گل
وین نیــز نتوانام که دل، با کاروانام میرود
صبر از وصـال یـار مـن، بـرگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کــار من، هم کار از آنام میرود
در رفتن جــان از بـدن، گوینـد هـر نوعی سخن
من خـود به چشم خویشتن، دیدم که جانام میرود
من خـود به چشم خویشتن، دیدم که جانام میرود
سـعدی فــغان از دسـت ما، لایق نبود ای بیوفا
طــاقت نمیآرم جــفا، کــار از فغانام میرود
سعدي شیرازي
۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه
نماز - فریدون فروغی
تن تو ظـــــــهر تابستونو بیادم میآره
رنگ چشمـــــهای تو بارونو بیادم میآره
وقتی نیستی زندگی فـرقی با زندون ندآره
قهر تو تلـــــــخی زندونو بیادم میآره
من نمازم تو رو هر روز دیدنه
از لبـت دوسـت دارم شـنیدنه
تو بزرگی مثه اون لـحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لـحـظه تو رگهای منه
تو مثه خواب گل سرخــی لطیفی مثه خـواب
من همونم که اگه بی تــو باشه جـون میکنه
من نمازم تو رو هر روز دیدنه
از لبـت دوسـت دارم شـنیدنه
تو مثه وسـوسـه شـــــــکار یـک شاپرکی
تو مثه شـوق رها کـــــردن یک بادبادکی
تو همیشه مثه یک قــصـه پـر از حـادثهای
تو مثه شـادی خــوابکـردن یـک عـروسـکی
من نمازم تو رو هر روز دیدنه
از لبـت دوسـت دارم شـنیدنه
تو قشنگی مثه شـکلهایی که ابرها میسازن
گلای اطلسی از دیدن تــــــو رنگ میبازن
اگه مردای تو قصه بدونــــن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بـــالدار می تازن
من نمازم تو رو هر روز دیدنه
از لبـت دوسـت دارم شـنیدنه
ترانه : شهیار قنبري
آهنگ : اسفندیار منفردزاده
خواننده: فریدون فروغي
این ترانه برای اولین بار در فیلم زن باکره، به کارگرداني زکریا هاشمي شنیده شده است.
شهیار قنبری و فریدون فروغی
برای فریدون که یک "همیشه حاضر" است
فریدون فروغی برای دومین بار می میرد.
نخستین بار وقتی مرد که نتوانست بخواند و دومین بار وقتی مرد که می خواست بخواند.
همین چند هفته پیش بود که عزیزی از تهران تلفن کرد که بگوید: فریدون می خواهد دوباره بخواند.از تو بخاند.می خواهد سفر کند.
و بعد قرار شد که روزی دیگر با خود او حرف بزنم.چنین فرصتی اما دردا که به دست نیامد.
در برابر دوربین تلویزیون نشسته ام که کسی خبر مرگ دوباره اش را به دستم می دهد.نمی توانم صدای ترک برداشتنم را پنهان کنم.نمی توانم او را در ملاطی از دود و سیگار و لبخند و هق هق گریه نبینم.فریدون زیر نور قرمز شبکده ای به نام "کالوله" گیتار به بغل ایستاده و دارد به زیبایی می خواند...
نخستین تجربه ترانه ی "نماز" یا به روایت سانسور "نیاز" و به نوشته ی نشریه ای "ظهر تابستان" است... در خیابان بهار, کوچه صارم است که ترانه تمام می شود.1351 (1972) آپارتمان کوچک من اسفندیار و یک نوازنده ی خوب افغانی دارند باهم کار می کنند.استاد افغانی به زیبایی سه تار می زند.برای ضبط بلوچ آمده است.
روزی دیگر فریدون مه از راه می رسد و ترانه به گل می نشیند. ساواک وارد تصویر می شود. ما را به خانه ای در خیابان بیست و یک شهریور "سلطنت آباد" فرا می خوانند.نخستین بازجویی.بازجو کسی است به اسم مستعار تجویدی در کمپانی های تولید موسیقی وقت کشی می کند.(باید می نوشتم ترانه کشی می کند!)
روی دوم صفحه هم یک شعرخوانی است. برای نخستین بار در ایران.
"با خیال تو من ای کاش نمی خوابیدم
و تمامیت مردانگی ام را به تو ای کاش نمی بخشیدم
من چه می دانستم
تو به من می گفتی
خون روی علف از دامن توست
من چه می دانستم
من شهیدم
تو شهادت دادی!"
... روزی دیگر همین ترانه در فیلم "زن باکره" خانه می کند.
... با ویلیام تماس می گیرم. می گوید:"این بار فریدون فروغی "همیشه غایب" را می خواند."
سرخوش می شوم و با فریدون به همان استودیو "ال کوردوبس" می رویم و دوباره تازه می شویم.
صفحه را استودیو "دیسکو" منتشر می کند. روی دیگرش هم دوباره شعرخوانی من است. این بار خود ترانه را دکلمه می کنم با چند خط تازه:
"شاید این همیشه غایب تو باشی
تو اگه اومدنی نیستی بگو
اگه مارو خواستنی نیستی بگو"
... باری, همین و همین. دو ترانه.
کوتاه اما به بلندای زیباترین پروازهای ما. فریدون دیگر نیست. فریدون اما می توانست باشد. فریدون را فراموشی و خاموشی کشت.
<یادداشت شهیار قنبری به درخواست مزدک علی نظری - ۱۳۸۰ - هفته نامه تماشاگران - شماره 117>
نقل از آب انار موزیک
شهیار قنبری
فریدون فروغی
فریدون فروغی برای دومین بار می میرد.
نخستین بار وقتی مرد که نتوانست بخواند و دومین بار وقتی مرد که می خواست بخواند.
همین چند هفته پیش بود که عزیزی از تهران تلفن کرد که بگوید: فریدون می خواهد دوباره بخواند.از تو بخاند.می خواهد سفر کند.
و بعد قرار شد که روزی دیگر با خود او حرف بزنم.چنین فرصتی اما دردا که به دست نیامد.
در برابر دوربین تلویزیون نشسته ام که کسی خبر مرگ دوباره اش را به دستم می دهد.نمی توانم صدای ترک برداشتنم را پنهان کنم.نمی توانم او را در ملاطی از دود و سیگار و لبخند و هق هق گریه نبینم.فریدون زیر نور قرمز شبکده ای به نام "کالوله" گیتار به بغل ایستاده و دارد به زیبایی می خواند...
نخستین تجربه ترانه ی "نماز" یا به روایت سانسور "نیاز" و به نوشته ی نشریه ای "ظهر تابستان" است... در خیابان بهار, کوچه صارم است که ترانه تمام می شود.1351 (1972) آپارتمان کوچک من اسفندیار و یک نوازنده ی خوب افغانی دارند باهم کار می کنند.استاد افغانی به زیبایی سه تار می زند.برای ضبط بلوچ آمده است.
روزی دیگر فریدون مه از راه می رسد و ترانه به گل می نشیند. ساواک وارد تصویر می شود. ما را به خانه ای در خیابان بیست و یک شهریور "سلطنت آباد" فرا می خوانند.نخستین بازجویی.بازجو کسی است به اسم مستعار تجویدی در کمپانی های تولید موسیقی وقت کشی می کند.(باید می نوشتم ترانه کشی می کند!)
روی دوم صفحه هم یک شعرخوانی است. برای نخستین بار در ایران.
"با خیال تو من ای کاش نمی خوابیدم
و تمامیت مردانگی ام را به تو ای کاش نمی بخشیدم
من چه می دانستم
تو به من می گفتی
خون روی علف از دامن توست
من چه می دانستم
من شهیدم
تو شهادت دادی!"
... روزی دیگر همین ترانه در فیلم "زن باکره" خانه می کند.
... با ویلیام تماس می گیرم. می گوید:"این بار فریدون فروغی "همیشه غایب" را می خواند."
سرخوش می شوم و با فریدون به همان استودیو "ال کوردوبس" می رویم و دوباره تازه می شویم.
صفحه را استودیو "دیسکو" منتشر می کند. روی دیگرش هم دوباره شعرخوانی من است. این بار خود ترانه را دکلمه می کنم با چند خط تازه:
"شاید این همیشه غایب تو باشی
تو اگه اومدنی نیستی بگو
اگه مارو خواستنی نیستی بگو"
... باری, همین و همین. دو ترانه.
کوتاه اما به بلندای زیباترین پروازهای ما. فریدون دیگر نیست. فریدون اما می توانست باشد. فریدون را فراموشی و خاموشی کشت.
<یادداشت شهیار قنبری به درخواست مزدک علی نظری - ۱۳۸۰ - هفته نامه تماشاگران - شماره 117>
نقل از آب انار موزیک
شهیار قنبری
فریدون فروغی
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
در اوج آرزو - هوشنگ ابتهاج
بگـذار تـــا ازین شـب دشـوار بگذریم
آنگـه چـه مـژدهها که به بامسحر بریم
رود رونده سینه و ســر می زند به سنگ
رود رونده سینه و ســر می زند به سنگ
یـعنـی بیــا که رهبگشـاییم و بگذریم
لعلی چکیـده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریـم بــاز که بازش بپروریم
خون می خوریـم بــاز که بازش بپروریم
ای روشـن از جـمــال تو آیینهی خیال
بنمای رخ کــه در نظـرت نـیـز بنگریم
بنمای رخ کــه در نظـرت نـیـز بنگریم
دریاب بـــال خسـتهی جـویندگان که ما
در اوج آرزو بــــه هـوای تو میپریم
در اوج آرزو بــــه هـوای تو میپریم
پیمانشـکن بـــه راه ضـلالت سپرده به
ما جز طـریق عـــهد و وفای تو نسپریم
ما جز طـریق عـــهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کــجاسـت که از طالع بلند
بر هـر کــرانه پـرتـو مهرش بگستـریم
بر هـر کــرانه پـرتـو مهرش بگستـریم
بـی روشـنـی پـدیـد نـیـایـد بهای درّ
در ظلمت زمــانه که داند چـه گوهـریم
در ظلمت زمــانه که داند چـه گوهـریم
آن لعل را که خـاتـم خورشید نقش اوست
دستی بــه خـون دل ببـریم و برآوریم
دستی بــه خـون دل ببـریم و برآوریم
ماییم سایــه کز تـک ایـن درهی کبود
خورشید را بـه قـلـهی زرفام می بریم
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
موج خون - گروه بیداد
با صدای شجریان و پریسا - گروه بیداد، آبان ۱۳۸۸
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانآن آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم، سرب داغ
موجخون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی،موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جانآزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادرمرده است
کز ستمهای شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دستتان ای سنگچشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهآن است و،وجدان شماست
با تمام اشکهایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانآن آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم، سرب داغ
موجخون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی،موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جانآزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادرمرده است
کز ستمهای شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دستتان ای سنگچشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهآن است و،وجدان شماست
با تمام اشکهایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
به زندان قفس مرغ دلام چون شاد می گردد - فرخی یزدی
به زندانقفس مرغدلام چــون شاد میگردد
مگر روزی که از ایـن بندغـم آزاد میگردد
ز آزادی جهان آبـــــاد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه، بـا افزار استبداد میگردد
تپیدنهـای دلهــا، ناله شد، آهسته آهسته
رساتر گر شود این نـالهها، فریاد میگردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کَجرَوش تا کی
به کام این جفاجو، بـا همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم، بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش، دشـنهی فـــولاد میگردد
دلـمازاین خرابیها بُوَد خوش، زآنکه میدانم
خرابی چون که از حَـدّ بگذرد آبـاد میگردد
ز بیداد فزون، آهنگری گمنــام و زحـمتکش
عَلمدار و عَلم، چـون کـاوهی حَـدّاد میگردد
علم شد درجهان فرهاد، در جانبازیی شیرین
نههـر کس کوهکن شد درجهان، فرهاد میگردد
دلام ازاین عروسی سخت میلرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد، دامـــاد میگردد
به ویرانیی ایناوضاع، هستم مطمئن، زانرو
که بنیان جـفا و جــور، بـیبنیاد میگردد
ز شاگردينـمـــودن، فرخـي استاد ماهر شد
بلی، هرکس که شاگـردي نمود، استاد میگردد
فرخي یزدي
ز آزادی جهان آبـــــاد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه، بـا افزار استبداد میگردد
تپیدنهـای دلهــا، ناله شد، آهسته آهسته
رساتر گر شود این نـالهها، فریاد میگردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کَجرَوش تا کی
به کام این جفاجو، بـا همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم، بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش، دشـنهی فـــولاد میگردد
دلـمازاین خرابیها بُوَد خوش، زآنکه میدانم
خرابی چون که از حَـدّ بگذرد آبـاد میگردد
ز بیداد فزون، آهنگری گمنــام و زحـمتکش
عَلمدار و عَلم، چـون کـاوهی حَـدّاد میگردد
علم شد درجهان فرهاد، در جانبازیی شیرین
نههـر کس کوهکن شد درجهان، فرهاد میگردد
دلام ازاین عروسی سخت میلرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد، دامـــاد میگردد
به ویرانیی ایناوضاع، هستم مطمئن، زانرو
که بنیان جـفا و جــور، بـیبنیاد میگردد
ز شاگردينـمـــودن، فرخـي استاد ماهر شد
بلی، هرکس که شاگـردي نمود، استاد میگردد
فرخي یزدي
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
چه شود به چهرۀ زرد من نظری برای خدا کنی؟ - هاتف اصفهانی
چه شـود بــه چهـرهی زرد مـن، نظری بـرای خـدا کنی
که اگـر کنی، همـه درد مـن، بـه یـکـی نظاره دواکنی
تو شهی و کشورجان تو را، تو مهـی و جـانجهان تو را
ز ره کــرم چـه زیان تو را، که نظر به حال گدا کنی؟
ز تو گر تفقـد و گر ستم، بود آن عـنایت و ایـن کرم
همه از توخوش بـودایـن صنم، چه جفا کنی، چه وفا کنی
همـه جـا کشـی مـی لالـهگـون، ز ایـاغ مـدعـیـان دون
شکنی پـیـالـهی ما که خون، به دل شکسـتهی ما کـنی
تو کمان کشیده و در کمین، کهزنی به تیرم و من غمین
هـمـهی غـمـم بود از همین، کـه خـدا نکرده خـطا کنی
که اگـر کنی، همـه درد مـن، بـه یـکـی نظاره دواکنی
تو شهی و کشورجان تو را، تو مهـی و جـانجهان تو را
ز ره کــرم چـه زیان تو را، که نظر به حال گدا کنی؟
ز تو گر تفقـد و گر ستم، بود آن عـنایت و ایـن کرم
همه از توخوش بـودایـن صنم، چه جفا کنی، چه وفا کنی
همـه جـا کشـی مـی لالـهگـون، ز ایـاغ مـدعـیـان دون
شکنی پـیـالـهی ما که خون، به دل شکسـتهی ما کـنی
تو کمان کشیده و در کمین، کهزنی به تیرم و من غمین
هـمـهی غـمـم بود از همین، کـه خـدا نکرده خـطا کنی
تـو که هاتف از بَرَش این زمان، روی از ملامت بی کران
قـدمی نرفتـه ز کـوی وی، نـظـر از چه سوی قـفا کنی؟
هاتف اصفهانی
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
ارمغان ری - دکتر مهدی حمیدی شیرازی
کوری چشم مـــــــــرا آبستن از اهریمن من
بچه دیوی خـود همین فردا برآرد شیون من
سرگذارد خواب را بــر دامن سیمین تن من
هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من
وای بر من ، وای بر من !
راستی را وای بر مــــــــــن ، این همان سیمین براستم
این همان زیبنده مــــــاهست ، این همان افسونگراستم
این همان گل ، این همان می ، این همان سیسنبراستم
این همان برگ گـــــــل استم ٬ این همان مشک تراستم
این همان شوخ است کاتش ریخت بر بام و در من
وای بر من ، وای بر من !
آتشم بر جان زدی ، بر جان زدی ، جانت نبخشم
پیش یزدان گـــــــــــریم و در پیش یزدانت نبخشم
سوختی جــــــــــان و تنم زینگونه آسانت نبخشم
گر ببخشم هـــــــــــر گناهی را ، گناهانت نبخشم
داوریها را چه خواهی گفت پیش داور من ؟
وای بر من ، وای بر من !
گفتمت دیــــــــگر نبینم ، باز دیدم ، باز دیدم
در دو چشم دلــفریبت عشق دیدم ، ناز دیدم
قامت طناز دیدم ، گـــــــــــــونهٔ غماز دیدم
برگ گل دیــدم ، میان برگ گل شیراز دیدم
دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آنجا بر من
وای بر من ، وای بر من !
دیدم آن دشت سیــــــه ، شام سیه ، شاخ کهن را
جاده را و گلــــــــه را ، چوپان مست نای زن را
سروها را ، بیدها را ، مرغکان خوش سخن را
آن پرستـــــــوهای شورانگیز را ، آن نارون را
وانهمه پیمان که روزی سخت آمد باور من
وای بر من ، وای بر من !
خواستم پیش آیـــــــــم و لعل گهربارت ببوسم
نرگس مستت ببـــــوسم ، چشم بیمارت ببوسم
طرهٔ پیچنده و جــــــــــــــعد فسونکارت ببوسم
چون دگر باران کـه بوسیدم دگر بارت ببوسم
عشق من می خواند نوزت یار خویش و یاور من
وای بر من ، وای بر من !
دل تپیدن کرد و جان پر زد که در پایت درافتد
بال بگشاید ز تیـــــــــــر چشم شهلایت درافتد
دام را در طرهٔ زلــــــــــف سمن سایت درافتد
در مــــــــــیان آتش از رخسار زیبایت درافتد
عقل آوا زد که ای نادان چه میسوزی پر من
وای بر من ، وای بر من !
او دگر یـــــــار تو نی ، یار تو نی ، با دیگران شد
شمع بـــــــــــزم ناکسان ! خصم تن دانشوران شد
مست شد ، دیوانه شد ، همخوابهٔ افسونگران شد
گوهــــــــــــرش والا نبود از گوهریها دلگران شد
در کف دیوان مست افتاد آخر گوهر من
وای بر من ، وای بر من !
خسته من ، رنجور من ، بیمار من ، بی بال و پر من !
تا سحر بیدار مـــــــــــــــن ، همدرد مرغان سحر من !
پر شکسته مـــن ، بلاکش من ، به شیدائی سمر من !
سوخته مــن ، کوفته من ، کشته من ، اخترشمر من !
دشمنیها کرد با من طالع من ، اختر من !
وای بر من ٬ وای بر من !
شکر لله ، چشم مــن روشن ز دیوان بار داری !
بار داری ، گوهــــــر و گل داری و گلزار داری !
باده داری ، عشــــــــق داری ، دلبر عیار داری !
کاه داری ، سرو داری ، سرو خوشرفتار داری !
پیش من زینسان نیا ، زیرا که سوزی زاخگر من
وای بر من ، وای بر من !
ای درخت بارور ! بار آوری ، بار تو نازم
قامت سرو تـــو و رخسار خونبار تو نازم
چشم عیار تـــــو و عهد تو و کار تو نازم
وینهمه بیشرمـی رخسار و دیدار تو نازم
اینچنین گردن مکش ، شرمنده بگذر از بر من
وای بر من ، وای بر من !
یاد بـــــاد آن شب که نام از دختر آینده گفتی
سر بـه سوی آسمانها کردی و با خنده گفتی
گر بیــــــــــادت هست نام کوکبی تابنده گفتی
خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی
نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من
وای بر من ، وای بر من !
بوسه زن بر چهر او ، سنگ جفا بر لانهٔ دل
شانه کن بر زلــف او ، آتشفشان کاشانهٔ دل
ناز او کش ، تـا کشد آتش سر از ویرانهٔ دل
مهد او جنبان ، کـــــه جنبانی بنای خانهٔ دل
گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من
وای بر من ، وای بر من !
ای بدآئین ، خـــــــانهٔ عشق تو ویران تو گردد
کودک آیندهٔ تــــــــــــــــو ، دشمن جان تو گردد
کشت پیمــــــان توام ، خصم تو پیمان تو گردد
هر شب از اشک تو گوهر ریز دامان تو گردد
تا گهر ریزد به رنج و درد تو چشم تر من
وای بر من ، وای بر من !
زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم
کـوری چشم تـــو را شادی کنان یاری بگیرم
دخـتر شیرین لـــب و زیبنده رخساری بگیرم
ماهــروئی گیــرم و شوخ فسونکاری بگیرم
تا بگوئی بار دیگر خاک عالم بر سر من
وای بر من ، وای بر من !
۷ر۱ر۱۳۲۰ تهران
اشک معشوق ۔ دکتر مهدی حمیدی شیرازی
۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه
ايرانيم و شاه و خمينی ثمراتم - هادی خرسندی
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
شهر ما تم - نگارهٔ خالوا
با صدای خواننده تاجیک نگارهٔ خالوا
شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردن دسته دسته آشنایانم ولی باز
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی
شهر ماتم جاده ماتم کوچه ماتم خانه ماتم
گریه ها شد جای شادی ، شادی هر خانه ماتم
جمعه ماتم شنبه ماتم هفت روز هفته ماتم
کوک کردند مطربان هم سیم ماتم کوک ماتم
وای از دنیا که یار از یار می ترسد
غنچه های تشنه از گلزار می ترسد
عاشق از آوازه دلدار می ترسد
پنجه ی خنیاگران از تار می ترسد
شه سوار از جاده هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد
ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظار بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد
تا بلی گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید
خفته در خوابی نجنبید
کوچ کردند دسته دسته آشنایان ، عندلیبان
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی
وای از قومی که با دشمن همی سازد
آبرو در خدمت ظالم چه می بازد
مطربان هم کوک کردند سازهاشان را به ظلم
دست ظالم را ببین بر ما چه می تازد
اعدام کودکان در شهر و هر برزن
او به شلاق و به دارش وه چه می نازد
چشمه ها خشکید و دریا تشنگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را به دست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد ، عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم ، هیچکس گوشی ندارد
بازا تاکاروان رفته باز آید
بازا تا دلبران ناز ناز آید
بازا تا مطرب وآهنگ وساز آید
پاگل افشانان نگار دلنواز آید
بازا تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانیم ومی در ساغر اندازیم
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)