۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

ارمغان ری - دکتر مهدی حمیدی شیرازی



دیدمش آخــــر به کوری چشم من آبستن من
کوری چشم مـــــــــرا آبستن از اهریمن من
بچه دیوی خـود همین فردا برآرد شیون من
سرگذارد خواب را بــر دامن سیمین تن من

هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من
وای بر من ، وای بر من !

راستی را وای بر مــــــــــن ، این همان سیمین براستم
این همان زیبنده مــــــاهست ، این همان افسونگراستم
این همان گل ، این همان می ، این همان سیسنبراستم
این همان برگ گـــــــل استم ٬ این همان مشک تراستم

این همان شوخ است کاتش ریخت بر بام و در من
وای بر من ، وای بر من !

آتشم بر جان زدی ، بر جان زدی ، جانت نبخشم
پیش یزدان گـــــــــــریم و در پیش یزدانت نبخشم
سوختی جــــــــــان و تنم زینگونه آسانت نبخشم
گر ببخشم هـــــــــــر گناهی را ، گناهانت نبخشم

داوریها را چه خواهی گفت پیش داور من ؟
وای بر من ، وای بر من !

گفتمت دیــــــــگر نبینم ، باز دیدم ، باز دیدم
در دو چشم دلــفریبت عشق دیدم ، ناز دیدم
قامت طناز دیدم ،  گـــــــــــــونهٔ غماز دیدم
برگ گل دیــدم ، میان برگ گل شیراز دیدم

دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آنجا بر من
وای بر من ، وای بر من !

دیدم آن دشت سیــــــه ، شام سیه ، شاخ کهن را
جاده را و گلــــــــه را ، چوپان مست نای زن را
سروها را ، بیدها را ، مرغکان خوش سخن را
آن پرستـــــــوهای شورانگیز را ، آن نارون را

وانهمه پیمان که روزی سخت آمد باور من
وای بر من ، وای بر من !

خواستم پیش آیـــــــــم و لعل گهربارت ببوسم
نرگس مستت ببـــــوسم ، چشم بیمارت ببوسم
طرهٔ پیچنده و جــــــــــــــعد فسونکارت ببوسم
چون دگر باران کـه بوسیدم دگر بارت ببوسم

عشق من می خواند نوزت یار خویش و یاور من
وای بر من ، وای بر من !

دل تپیدن کرد و جان پر زد که در پایت درافتد
بال بگشاید ز تیـــــــــــر چشم شهلایت درافتد
دام را در طرهٔ زلــــــــــف سمن سایت درافتد
در مــــــــــیان آتش از رخسار زیبایت درافتد

عقل آوا زد که ای نادان چه میسوزی پر من
وای بر من ، وای بر من !

او دگر یـــــــار تو نی ، یار تو نی ، با دیگران شد
شمع بـــــــــــزم ناکسان ! خصم تن دانشوران شد
مست شد ، دیوانه شد ، همخوابهٔ افسونگران شد
گوهــــــــــــرش والا نبود از گوهریها دلگران شد

در کف دیوان مست افتاد آخر گوهر من
وای بر من ، وای بر من !

خسته من ، رنجور من ، بیمار من ، بی بال و پر من !
تا سحر بیدار مـــــــــــــــن ، همدرد مرغان سحر من !
پر شکسته مـــن ، بلاکش من ، به شیدائی سمر من !
سوخته مــن ، کوفته من ، کشته من ، اخترشمر من !

دشمنیها کرد با من طالع من ، اختر من !
وای بر من ٬ وای بر من !

شکر لله ، چشم مــن روشن ز دیوان بار داری !
بار داری ، گوهــــــر و گل داری و گلزار داری !
باده داری ، عشــــــــق داری ، دلبر عیار داری !
کاه داری ، سرو داری ، سرو خوشرفتار داری !

پیش من زینسان نیا ،  زیرا که سوزی زاخگر من
وای بر من ، وای بر من !

ای درخت بارور ! بار آوری ، بار تو نازم
قامت سرو تـــو و رخسار خونبار تو نازم
چشم عیار تـــــو و عهد تو و کار تو نازم
وینهمه بیشرمـی رخسار و دیدار تو نازم

اینچنین گردن مکش ، شرمنده بگذر از بر من
وای بر من ، وای بر من !

یاد بـــــاد آن شب که نام از دختر آینده گفتی
سر بـه سوی آسمانها کردی و با خنده گفتی
گر بیــــــــــادت هست نام کوکبی تابنده گفتی
خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی

نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من
وای بر من ، وای بر من !

بوسه زن بر چهر او ، سنگ جفا بر لانهٔ دل
شانه کن بر زلــف او ، آتشفشان کاشانهٔ دل
ناز او کش ، تـا کشد آتش سر از ویرانهٔ دل
مهد او جنبان ، کـــــه جنبانی بنای خانهٔ دل

گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من
وای بر من ، وای بر من !

ای بدآئین ، خـــــــانهٔ عشق تو ویران تو گردد
کودک آیندهٔ تــــــــــــــــو ، دشمن جان تو گردد
کشت پیمــــــان توام ، خصم تو پیمان تو گردد
هر شب از اشک تو گوهر ریز دامان تو گردد

تا گهر ریزد به رنج و درد تو چشم تر من
وای بر من ، وای بر من !

 زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم
کـوری چشم تـــو را شادی کنان یاری بگیرم
دخـتر شیرین لـــب و زیبنده رخساری بگیرم
ماهــروئی گیــرم و شوخ فسونکاری بگیرم

تا بگوئی بار دیگر خاک عالم بر سر من
وای بر من ، وای بر من !

۷ر۱ر۱۳۲۰ تهران


هیچ نظری موجود نیست: