۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

ای ساربان آهسته ران کآرام جان‌ام می‌رود - سعدی






ای سـاربـان آهسـته‌ران، کــآرام جان‌ام می‌رود
وان دل که با خود داشـتم، با دل‌ستان‌ام می‌رود

من مانده‌ام مهجور ازاو، بیچاره و رنجور ازاو
گویـی که نیشی دور ازاو، در استخوان‌ام می‌رود

گفتم به نیرنــگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنـهان نمی‌ماند کـه خـون، بـر آستان‌ام می‌رود

محمل بــدار ای سـاربان، تندی مکن با کاروان
کز عشـق آن سـرو روان، گویـــی روان‌ام می‌رود

او میرود دامــــن‌کشـان، من زهر تنهایي چشان
دیگر مپرس از مــن نشان، کز دل نشان‌ام می‌رود

برگشـت یـــار سـرکش‌ام، بگذاشـت عیش ناخوش‌ام
چـون مجـمری پرآتش‌ام، کــز سـر دخان‌ام می‌رود

با آن همــــه بیداد او، وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یـــاد او، یا بر زبان‌ام می‌رود

بازآی و بـــر چشم‌ام نشین، ای دل‌ستان نازنین
کآشوب و فریـــاد از زمین، بر آسمان‌ام می‌رود

شـب تا سـحر مـی نغنوم، واندرز کس مـی نشنوم
وین ره نـه قاصد مـی‌روم، کز کف عنان‌ام می‌رود

گفتم بگـریم تــا ابل، چون خر فروماند به گل
وین نیــز نتوان‌ام که دل، با کاروان‌ام می‌رود

صبر از وصـال یـار مـن، بـرگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کــار من، هم کار از آن‌ام می‌رود

در رفتن جــان از بـدن، گوینـد هـر نوعی سخن
من خـود به چشم خویشتن، دیدم که جان‌ام می‌رود

سـعدی فــغان از دسـت ما، لایق نبود ای بی‌وفا
طــاقت نمی‌آرم جــفا، کــار از فغان‌ام می‌رود

سعدي شیرازي

هیچ نظری موجود نیست: