بگـذار تـــا ازین شـب دشـوار بگذریم
آنگـه چـه مـژدهها که به بامسحر بریم
رود رونده سینه و ســر می زند به سنگ
رود رونده سینه و ســر می زند به سنگ
یـعنـی بیــا که رهبگشـاییم و بگذریم
لعلی چکیـده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریـم بــاز که بازش بپروریم
خون می خوریـم بــاز که بازش بپروریم
ای روشـن از جـمــال تو آیینهی خیال
بنمای رخ کــه در نظـرت نـیـز بنگریم
بنمای رخ کــه در نظـرت نـیـز بنگریم
دریاب بـــال خسـتهی جـویندگان که ما
در اوج آرزو بــــه هـوای تو میپریم
در اوج آرزو بــــه هـوای تو میپریم
پیمانشـکن بـــه راه ضـلالت سپرده به
ما جز طـریق عـــهد و وفای تو نسپریم
ما جز طـریق عـــهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کــجاسـت که از طالع بلند
بر هـر کــرانه پـرتـو مهرش بگستـریم
بر هـر کــرانه پـرتـو مهرش بگستـریم
بـی روشـنـی پـدیـد نـیـایـد بهای درّ
در ظلمت زمــانه که داند چـه گوهـریم
در ظلمت زمــانه که داند چـه گوهـریم
آن لعل را که خـاتـم خورشید نقش اوست
دستی بــه خـون دل ببـریم و برآوریم
دستی بــه خـون دل ببـریم و برآوریم
ماییم سایــه کز تـک ایـن درهی کبود
خورشید را بـه قـلـهی زرفام می بریم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر